🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد. - اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید 🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد: - می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان پدر خندید و گفت: - برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم - جانم باباجان. چشم. 🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد. 🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود. - ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل. - این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار. - کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم. - کتابشو در بیار خب. 🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت: - برگشتنی شما می شینی وسط دیگه. 🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت: - بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها. - آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا. 🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت: - حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم 🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت: - حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره. 🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte