🔹حسنا با شیطنت، در گوش ضحی گفت: - دیدی گفتم. حالا بازم خواهی دید. بابا روی مامان خیلی حساس تر از این حرفاست. 🌸ضحی لبخند زد. نگاهی به کتاب در دست حسنا انداخت. اشاره کرد و پرسید: - صفحه چندی؟ - اولشم. چطور؟ - کتاب قشنگیه. اینو من تو استراحت های شیفت کاری ام می خوندم که انرژی بگیرم برای ادامه. 🔹حسنا اوهومی گفت و کتاب را برای خواندن، باز کرد. ضحی یاد شیفت کاری اش در اورژانس درمانگاه افتاد. همان شبی که انبار غلاتی منفجر شده بود و چند نفر از مردم و آتش نشان ها چند نفر از کشاورزان سوخته را به درمانگاه آورده بودند. درد و شیون زن و بچه های کشاورزان، پرده لطیف روح و روان ضحی را سوراخ سوراخ کرده بود. آن شب، قدر آتش نشان ها را بیشتر دانسته بود خصوصا وقتی فهمید یکی شان خودش را به خاطر جان یک پیرمردی که مطمئن هم نبوده است زنده یا مرده، به خطر انداخته و داخل انبار کناری غلات شده است صرفا چون نوه اش می گفت پدربزرگ به آنجا رفته تا موشی را که به انبار نفوذ کرده بگیرد. آن شب پلیس و اورژانس و آتش نشانی برای جمع کردن قائله انفجار، جمع شده بودند. چند متهم را دستگیر کردند. ضحی بعد از آن هیاهو که تا نزدیک طلوع آفتاب، طول کشید، برای استراحت به اتاقک آماده پشت درمانگاه رفته بود و به جای اینکه چشمانش را برهم بگذارد و مثل بقیه، کمی بخوابد، کتاب را از ساک در آورده بود و تمام یک ساعت استراحتش را، مطالعه کرده بود. 🍀مادر نگاه مجددی به عقب انداخت و ضحی را در فکر دید. یاد حرف آقای دکتر افتاد. نیت کرد این سفر را فقط و فقط برای حاجت گیری زندگی آینده ضحی برود. مفاتیح را از داشبورد در آورد. دعای توسل را پیدا کرد و مشغول خواندن شد. پدر هم ذکر می گفت و با انگشت شصت، صلوات شماری را که در انگشت سبابه دست چپش کرده بود؛ تند تند فشار می داد. جاده نسبتا شلوغ بود. ماشین های مختلف، با سرعت های متفاوت، همه به سمت قم در حرکت بودند. پدر بارها سبقت گرفت و کنار کشید تا ماشین های دیگر، سبقت بگیرند. طهورا به جاده خیره شده بود و به خواب رفت. حسنا چنان تمرکزی در مطالعه اش داشت که برای یک لحظه هم سربلند نمی کرد. ضحی، قرآن جیبی اش را در آورد تا یک جزء هدیه، به اموات شان بخواند. جزء را که خواند، به جاده نگاه کرد و بیابان هایی که انتهایش ناپیدا بود. بالاپایین رفتن های ماشین، برایش ننویی شده بود و دلش می خواست بخوابد. سرش را روی شیشه گذاشت. خط سفید روی آسفالت، تند تند از زیر چشمانش رد می شد. به گاردریل خیره شد. حرکت موج وارش را دوست داشت. چشمانش را بست و خوابید. 🌸سرعت ماشین که کم شد، ضحی از خواب خوشش بیرون آمد. آفتاب به سرش خورده بود و گرمای دل نشینی به جانش رخنه کرده بود. ماشین از روی سرعت گیری رد شد و کمی بالا پرید. ضحی به جلو نگاه کرد. عوارضی قم بود. سرعت ماشین کم تر شد. پدر شیشه را پایین کشید و پولی را داد و قبضی تحویل گرفت. کمی جلوتر، ماشین را کنار صندوق صدقات کشید و پولی داخلش انداخت. مجدد پا را روی پدال فشار داد و اولین فرعی را به سمت راست رفت. خیابان ها را یکی یکی رد کردند. گنبد طلایی خانم از دور پیدا شد. طهورا هم از خواب بیدار شده بود و حسنا دیگر کتابش را بسته بود. همه دست بر سینه گذاشتند و به صدای بلند پدر، سلام دادند: - السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاته. 🍀پدر وارد زیرگذر منتهی به پارکینگ حرم نشد. کناره اش را گرفت. دوری زد و وارد خیابان دیگری شد. ساختمان شیشه ای بزرگی سمت چپشان بود. ساختمان ناشران. پدر گفت: - اینجا پر است از کتابهای خوب. وقت کردیم یک سر به اینجا هم می زنیم. 🔹 چراغ قرمز را رد کرد و قبل از رسیدن به میدان بزرگ روح الله، سرعتش را کم کرد و فرمان را سمت راست پیچید. روبروی کوچه خانه حضرت امام توقفی کرد. پارکبان، شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد و برگه ای دست پدر داد. پدر حرکت کرد و چرخ های ماشین روی سنگفرش آن قسمت، ترق ترق صدا داد. کمی جلوتر، ایستاد. ادای صدای دستی اتوبوس ها را در آورد و گفت: - رسیدیم. اینم یک جای خوش آب و هوا. اول ناهار بخوریم بعد نماز. یا اول نماز بخونیم بعد ناهار؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte