🔹مادر جانمازش را از داخل کیف در آورد و پهن کرد. مفاتیح را برداشت. با صدایی که فقط دخترانش شنیدند گفت: - به دعای فرج می رسیم. بچه ها سرهایشان را جلو آوردند. مادر شروع به خواندن کرد: - الهی عظم البلاء و برح الخفاء.. 🍀دعا که تمام شد، صدای تلاوت قرآن هم بلند شد. مادر، مفاتیح را بست و به تلاوتی که از بلندگو پخش می شد، گوش داد. حسنا با گوشی اش ور رفت و برنامه های هفتگی اش را بالا و پایین کرد. طهورا کمی سردش شده بود. دست هایش را در هم قفل کرده و قوز کرده بود. یادش رفته بود بلوز گرم بپوشد و ژاکت روی مانتویش در مقابل بادی که می وزید، افاقه نمی کرد. ضحی، نگاهش به چراغ سبز رنگی بود که بالای گنبد سبز مسجد، وصل شده بود. دلش می خواست با امام زمان رو در رو حرف بزند و راهنمایی بگیرد. چشم از چراغ برداشت و به هیاهو خانم هایی که سعی داشتند خود را به صف های نماز برسانند نگاه کرد. به خادمین که تک به تک، جای نمازگزارهای صف اول را تنظیم می کردند و از کامل بودن نمازشان مطمئن می شدند. از همه طرف، مردم به سمت فرش ها می آمدند. 🔹 طهورا رد نگاه ضحی را گرفت. باد به صورتش خورد و بدنش به لرزه افتاد. چادرش را روی صورت کشید و زیر لب گفت "ووی چه سرده." مادر سلام نماز دو رکعتی اش را داد. به طهورا که خود را مچاله کرده بود نگاه کرد. از جا بلند شد. سجاده اش را از زیر پایش برداشت. حسنا سرش را از گوشی بالا آورد و متعجب به مادر نگاه کرد. مادر، سجاده را به طهورا داد و گفت: - اینو دورت بپیچ. می خوای بریم تو؟ یا خودت پاشو برو داخل بعد همدیگه رو پیدا می کنیم طهورا سجاده مادر را گرفت. از زیر، آن را روی شانه هایش انداخت و گفت: - یادم رفت از زیر لباس بپوشم. همین خوبه. ممنون. ببخشید 🔹ضحی بسته شکلاتی را که مادر به هر کدامشان داده بود در آورد و جلوی طهورا گرفت. طهورا دوشکلات برداشت. روکشش را باز کرد و یکجا داخل دهانش گذاشت و با سر تشکر کرد. مادر تسبیح به دست ذکر می گفت و با اشاره سر، گفت که شکلات نمی خواهد. ابروها و چانه اش را بالابرد و به روبرویشان اشاره کرد. پسر بچه ای بهانه گیری کرده و مادرش را می زد. ضحی از جایش بلند شد. به سمت آن پسر رفت. پلاستیک شکلات را جلویش گرفت. پسر دستش روی پشت مادر خشک شد. نگاه به ضحی کرد و به شکلات ها و مادرش. اخم کرد و رویش را برگرداند و مجدد به پشت مادرش زد. ضحی، کل پلاستیک را جلوی صورت پسر گرفت و گفت: - بگیر. اینا همه اش مال توئه. 🔸مادر پسرک با شنیدن صدای ضحی، سر چرخاند و ضحی را که خم شده بود و پلاستیکی پر از شکلات را جلوی بچه اش گرفته بود دید. تشکر کرد و به پسرش لبخند زد. پسر مجدد اخم کرد. خود را به بغل مادر انداخت و همان طور که سرش را در سینه مادرش فرو می کرد، از گوشه چشم به ضحی نگاه کرد. ضحی لبخند زد و پلاستیک را به مادر بچه داد و گفت: - قابل شما رو نداره. بفرمایید. 🌸صدای موذن بلند شد. ضحی موفق از صحنه کارزار با آن پسرک، کنار مادر برگشت و نشست. مادر لبخند رضایت آمیزی زد و با صدای آرام، همراه با موذن، اذان گفت. از خدا دامادهای خوب و با تقوایی را برای بچه هایش خواست. نگاه به تک تک شان کرد و خدا را به خاطر آن ها شکر کرد. به سجده رفت. با صدای قد قامت الصلوه، از سجده برخاست و ایستاد. دخترانش هم همه ایستادند. همه خانم ها ایستادند. 🔹نماز که تمام شد، ضحی مفاتیح مادر را برداشت. ورق زد تا به نماز استغاثه به امام زمان رسید. دعایش را خواند و ایستاد تا نمازش را نیز بخواند. تکبیر نگفته، بغضش شکست. از امام زمان کمک خواست: " آقاجان شما را به این مکان مقدس و حضرت معصومه قسم می دهم کمکم کنید. آقاجان نکند واقعا فقط مدعی هستم که می خواهم یارشما باشم؟ یار رهبرم باشم؟ آقاجان شما را به مادرتان قسم می دهم. بگویید چه کنم. می ترسم از زمانی که شما بیایید و من پشت سرتان حرکت نکنم. آقاجان چطور می توانم ادعایم را ثابت کنم؟ نه به دایی. به خودم. به شما. " 🔹باد، صورت به اشک نشسته اش را سرما داد. اشک هایش را پاک کرد و تکبیر گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte