#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹گوشی را کنار کتاب درسی اش گذاشت. زیر نکاتی که از کتاب یادداشت کرده بود، تجربه شخصی اش را نوشت. برگه و گوشی به دست، به سمت اتاق حسنا روانه شد.
- تق تق تق. صاب خونه اجازه هس؟
- بفرما خواهر جان. از این ورا!
- می تونم از سیستمت استفاده کنم؟
🔸حسنا از روی صندلی بلند شد و ادامه مطالعه اش را روی تخت انجام داد. ماژیک شبرنگ را روی جملات کتاب می کشید و با خود مرور می کرد و اگر نگاهش به نگاه ضحی گره می خورد، لبخندی تحویل خواهرش می داد. ضحی را خیلی دوست می داشت. نگاهی به هدیه هایی که خواهرش به او داده بود انداخت. همه را در قفسه ای گوشه اتاقش گذاشته بود و هر وقت خسته می شد، با نگاه کردن به آن ها، انرژی می گرفت.
🔹ضحی روی صندلی نشست. سایت بیمارستان را باز کرد. از قسمت آموزشی، وارد پنل پزشکان شد. پیامک خانم وفایی را باز کرد و توضیحاتش را مجدد خواند. نام کاربری و رمز را زد و وارد صفحه شخصی شد. از چیزی که دید تعجب کرد. صفحه سفید سفید بود و به مرور، کناره هایش گل و برگ های اسلیمی پر می شد. کادر نوشته کشیده شد. انگار استادی همان لحظه، این صفحه را طراحی می کند. صفحه به مرور کامل شد و بسم الله الرحمن الرحیم، بالای صفحه با خط نستعلیق نوشته شد. ضحی موشواره را تکان داد تا مکان نما را به محل درج نوشته ببرد. کلیک کرد. شکل مکان نما یک قلم بود و مثل فلاشر ماشین، خاموش روشن می شد. به شعف آمده بود. برگه یادداشت را جلوی رویش گذاشت و مشغول تایپ شد.
💦صدای باران به گوشش خورد. از پنجره نگاهی به بیرون کرد. هوا آفتابی بود. گوشش را نزدیک هدفون برد. صدا از داخل هدفون می آمد. برداشت و به گوشش زد. برایش جالب آمد. روی صفحه دنبال دکمه شروع و توقف صدا گشت. ستون سمت چپ، پشت گیاه رونده ای که طراحی شده بود، لیست کوچکی از موسیقی دید. موشواره را که روی آن برد، لیست باز شد. موزیک دیگری را انتخاب کرد. چه چه پرندگان بود. موزیک دیگری را. صدای بلبل بود. همین را دوست داشت. هدفون را روی گوش هایش تنظیم کرد. صدایش را کمی کمتر کرد و مشغول نوشتن نکته کتاب و تجربه شخصی اش شد. به محض زدن دکمه ارسال، چند مطلب با موضوع، زیر مطلبش دید. روی یکی شان کلیک کرد. آقای دکتری بود که تجربه اش را از علائم شکایت بیمار نوشته بود و نتیجه تشخیصش را. و گفته بود این نکته را در سالهای اولیه از استاد موسوی شنیده بوده. در سایت بیمارستان راجع به استاد موسوی جستجو کرد. چند دقیقه ای راجع به فعالیت ها و مقاله های استاد مطلب خواند و با کمال تعجب دید ده هزار و سیصد یادداشت از استاد موسوی در سایت بیمارستان موجود است.
🔹ضحی فکر کرد من اگر همه این تجربه ها را بخوانم، خودش یک کلاس درس است. با این فکر، به پنل اساتید بیمارستان رفت. لیست سی نفره اساتید را دید. روی تک تک آن ها کلیک کرد. همه شان بالای پنج هزار مطلب، یادداشت نوشته بودند. همه یادداشت ها دسته بندی شده و نمایه گذاری شده بود. فکر کرد باید همه را بخواند. دنبال دکمه دانلود گشت. با کادری "دریافت کامل فایل مطالب استاد" مواجه شد. روی اسم استاد موسوی رفت و گزینه دریافت را زد. فایل دانلود شد. آن را باز کرد. به ترتیب تمامی نوشته های استاد، شماره گذاری شده به همراه لینک مطلب، فهرست بندی شده بود. چند صفحه پایین آمد. یک مطلب را خواند. از جا بلند شد. چرخی زد. متوجه نگاه حسنا که متعجبانه به او زل زده بود نشد. مجدد نشست. مطلب بعدی را خواند. دوباره بلند شد. سریع از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت. کابل انتقال را وصل به سیستم و گوشی، وصل کرد. صدای پیامک گوشی بلند شد:
- خانم دکتر سهندی، شما فایل مطالب استاد موسوی را دریافت کرده اید. امیدواریم لحظات نابی را تجربه کنید.
🔸گوشی را روی میز گذاشت و مجدد نشست. فایل استاد را به گوشی منتقل کرد. کابل را در آورد و مطلب سوم را خواند. دیگر نتوانست ادامه دهد. مدت ها بود دنبال چنین تجاربی بود. از اینکه بعد از سالها، می دید استادی، حرفهایی که او به همکارانش می زد و جدی گرفته نمی شد را گفته بود، به وجد آمده بود. دکمه خروج را زد و مرورگر را بست. از حسنا تشکر کرد. کابل و گوشی به دست، از اتاق خارج شد.
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق