🔹مادر و طهورا مهمان خانم محمدی بودند. ضحی که وارد شد، طهورا به استقبال رفت. از رنگ پریده اش جا خورد. در گوشش زمزمه کرد: رنگت پریده. چی شده؟ ضحی آرام تر از طهورا، علت را خستگی گفت. به جای اینکه یکراست به اتاق خانم محمدی و دیدن مادر برود، به اتاق خودش رفت. لباس هایش را عوض کرد. ته آرایشی کرد و از اتاق بیرون رفت. طهورا سینی شربت را جلوی ضحی گرفت: - بخور جون بگیری. رنگ و روت بهتر شد. این طوری بهتره. ضحی تشکر کرد و پرسید: - خواستگاری چی شد؟ خوب بود؟ 🔻طهورا فقط گفت خوب بود و برای بردن شربت، به اتاق رفت. ضحی انتظار جمله دوکلمه ای نداشت. چند ثانیه شربت به دست، ایستاد و سعی در فهم طهورا کرد. جرعه ای نوشید و دنبال طهورا رفت. با دیدن مادر، بغض کرد. دلتنگی شدیدی قلبش را چنگ زد. لیوان شربت را دست طهورا داد و مادر را در آغوش فشرد. فشار آنقدر بود که مادر متوجه فشردگی روح و روانش شود. به نرمی ضحی را از آغوش خود بیرون کشید و به خنده، گفت: - به طهورا می گفتم بیا یکیمون مریض بشیم بریم بیمارستان بلکه ضحی رو بیشتر ببینیم. خیلی جات خالیه عزیزم. و مجدد ضحی را در آغوش کشید. این بار فشار دستان ضحی آرام تر بود. او را بوسید. شربت را از طهورا گرفت و دست ضحی داد. کنار معصومه خانم نشست و ضحی را به نشستن دعوت کرد. 🍀طهورا برای آوردن چایی، از اتاق بیرون رفت. در کتری را برداشت. قطرات آب چون اسیری که از دهان اژدها بیرون می جهند، به بالا پرتاب می شد. افکار طهورا هم کم از آن اسیر نداشت. میل به جهش داشت. داخل قوری کمی چای ریخت. کتری را از روی اجاق برداشت. صدایی شنید. آب جوشیده را داخل قوری ریخت. صدای صحبت مادر، آن چه به گوشش خورده بود را پوشاند. کتری را روی اجاق گذاشت. شعله را کم جان کرد. قوری را سرکتری قرار داد تا دم بکشد. درست مثل این چند روزی که به امید دم کشیدن افکارش به انتظار نشسته بود. صدا، باز هم آمد. دنبالش رفت. از اتاق ضحی بود. در را باز کرد. اتاق تمیز، تخت مرتب و نور زیادی که از پنجره داخل می تابید، اولین چیزی بود که به چشمش آمد. با خود گفت: چه ساده زندگی می کنه. وقتی اون که خانم دکتریه برای خودش، این طور ساده ست و خوشحاله، من چرا نتونم؟ گوش کرد اما صدایی نمی آمد. خواست برگردد و در اتاق را ببندد که دوباره همان صدا را واضح تر شنید. گوشی ضحی بود که زنگ می خورد. گوشی را دست ضحی رساند. استکان ها را درون سینی گذاشت و شنید: - عذرخواهی می کنم متوجه نشدم. جانم خانم دکتر عزیز.. بله. الان مادر و خواهرم اومدن منزلمون اگه بشه لااقل ی ساعتی دیرتر بهتره. همسرم هشت شب به بعد می یان. بله. خدمت می رسم. 🔹هر دو مادر یاد خاطراتشان افتاده بودند و یکی در میان، از دوران نامزدی و شیرین کاری هایشان تعریف می کردند. ضحی فکر کرد چقدر دخترا همه شبیه همن. با صفا، با عشق، کمی تا قسمتی ناشی در ارتباط با نامزد و خانواده همسر و برخی موارد مغرور و قُد. محو خاطرات مادرها شد و فراموش کرد بهتر بود سر قراری که خانم دکتر ترتیب داده، برود. - آقای دکتر فرهمندپور، خیلی بیشتر دوست داشتیم شما رو در بیمارستانمون ملاقات کنیم. در همان اتاق جلسات. از اینکه اینجا به دیدنتون اومدیم متاسفیم. 🍀فرهمندپور نگاهی از سر تواضع و قدرشناسی به خانم دکتر بحرینی کرد و شادمندانه و به تأنی پاسخ داد: - لطف دارید. هر چه از دوست رسد نیکوست. زندانی آزاد، به از آزادِ اسیر... بگذریم. چه خدمتی ازم ساخته است؟ 🔹وکیل فرهمندپور، حرفهای قبل از ملاقات را تکرار کرد. برگه آزمایش دو بیمار و یادداشت‌های فرهمندپور را جلویش گذاشت. فرهمندپور به برگه آزمایش نگاه سرسری کرد. لبخندی که از ابتدای ملاقات روی لبش جا خوش کرده بود، عمیق شد. هیچ نگفت. صورتش به گُل نشست. دلش می خواست گوشی پزشکی اش را آورده بود تا صدای تپش های قلبش را به گوش عالم برساند و بگوید بشنوید. سرود عشق را بشنوید. این سرودی است که او برایم می خواند. همان ضرب آهنگی که او ضرب می زند. خانم دکتر بحرینی، متوجه حال غریب او شده بود. این حال را خوب می شناخت و سرمنشأش را هم و پرسید آنچه را که برای فهمیدنش آمده بود: - املا می نویسین؟ 🔸وکیل نفهمید و به دهان خانم دکتر نگاه کرد اما فرهمندپور انگار دردکشیده‌ی دردآشنایی دیده باشد، به چشمان خانم دکتر عمیق شد. می خواست مطمئن شود منظور گوینده، همانی بوده که او فهمیده. نگاه فرو انداخت و با صدایی که غم و نشاط را توأمان داشت گفت: - ناگفته ام رو خوندین و گفتین. تاجری بودم که همه مال التجاره اش رو بخشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte