☘️همه دوستان حاج جواد میرزایی یا همان دایی جواد، آماده حرکت بودند. تقریبا همه کارها انجام شده بود. از بسته بندی وسایل گرفته تا گرفتن گذرنامه و مجوزهای عبوری که باید جهاد دانشگاهی آن ها را تایید می کرد. یک کپی هم از تک تک اسناد گرفته بودند و فقط مانده بود دایی جواد که به جمعشان بپیوندند. 🔹به خاطر زینب، دایی جواد می خواست این چند روزه را از بچه ها دور باشد تا بتواند از او مراقبت کند و اگر نیازی داشت کمکش کند. اما زینب مستقل تر از این حرفها بود و حاج محسن هم خیالش از زینب راحت بود و به حاج جواد آقا فقط گفت: "جواد جان، جان تو و بچه ها.. مراقب تک تک شان باش. نیازی به تاکید نیست. خودت می دانی که هر کدامشان برای ما خیلی ارزشمند هستند. تو را به عنوان محافظ شخصی شان می فرستم. این دوربین همراهت، بهانه است. خیلی مراقبشان باش" دایی جواد که پاسدار ورزیده و تکاور یگان ویژه بود، چشم قربانی گفت و به خنده ادامه داد: "حالا دوربینش واقعا کار می کند یا ما را سرکار گذاشته ای حاجی جان؟" حاج محسن خنده ای کرد و گفت:"حسابی کار می کند. همین امروز یک سر بیا اداره که تمام هنرهایش را یادت بدهم. حدود یک ساعت دیگر اداره هستم. " ☘️دایی جواد، قبل از رفتن به اداره یک سر به زینب زد و به شوخی، کوله اش را بالا و پایین کرد و گفت:"یعنی تو اینقدر پهلوانی که این کوله به این سنگینی را حمل کنی؟" زینب که خدا را به خاطر این روحیه شوخ دایی جواد خصوصا بعد از فوت مادر، شکر می کرد گفت:" الحمدلله که دست از شوخی هم برنمی دارید ها. کجاش سنگینه دایی؟! حالا بازم اگر نتوانستم، دوش دایی جوادم که هست. من و کوله ام را با هم روی هوا می برد. دایی تکاور داشته باشی به درد همین روزهایت می خورد دیگر" دایی جواد از این شیرین زبانی زینب خنده اش گرفت. قاتی خنده هایش، لیوان چایی که زینب زحمتش را کشیده بود، بی قند و شیرینی سر کشید و از جا بلند شد و گفت:"خب دایی جان، من بروم که حسابی دیرم شده. ما فردا صبح عازم هستیم. ان شاالله عمود 723 می بینمت. افتخار که می دهی؟" 🔹زینب به احترام از جا برخاست. دست دایی را که به سمتش دراز شده بود گرفت و گفت:"یک ضرب می آیم که چند روز بیافتم ور دل شما ببینم آنجا چه کار می کنید. چرا من را قبول نکردی دایی؟ خیلی دوست داشتم من هم کاری می کردم." دایی جواد، دست زینب را فشرد. به سمت در خروجی رفت و گفت:"به ما گفته اند کودکان نوپا را راه ندهیم. چه می شود کرد. قانونش است دیگر" و خنده ی موزیانه ای کرد و تا در خروجی، دوید که دست زینب به او نرسد. زینب هم بی دمپایی خود را به دایی رساند و گفت: "البته که جای کودکان نیست دایی جان. پیرمردها که حوصله ما کودکان نوپا را ندارند" دایی به این سرعت عمل در پاسخ دادن آن هم به همان روش خودش خندید. خیره صورت خندان زینب شد و گفت:"الحق که به دایی ات رفته ای.. خدانگهدارت. " سر زینب را با دو دست گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد. در را باز کرد. نگاه آخر را به زینب کرد و گفت:"حلالم کن دایی" و در را به آرامی بست. دل زینب از جمله آخر دایی جواد لرزید. یاد لحظات آخر عمر مادرش افتاد که عین همین جمله را به پدر گفته بود: "حلالم کن حاجی" ☘️حاج محسن، با پیراهنی که چند روز پیش زینب دکمه اش را دوخته بود وارد اداره شد. زینب تا آن روز دستش به دوخت دکمه پیراهنی نرفته بود و حتی نمی دانست چه رنگی بخرد و این شد که این دکمه کِرِم رنگ، بین بقیه دکمه ها گاو پیشانی سفید شد. موقع ورود، همه از بازرسی رد شدند. دستگاه لیزری مخصوص از فرق سر تا کف پای همه را بازرسی کرد. چند بار این کار تکرار شد. حاج رضا ورود و خروج همه را نظارت می کرد. حاج محسن را که دید، او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. نگاهی به دکمه متفاوت پیراهش کرد و با لبخندی پدرانه گفت: "دسته گل زینب خانم است؟" @salamfereshte