🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند. صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد: كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ 🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند: یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ* 🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم: وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ * 🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی. 🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت: - ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده. 🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است. + بله؟ = ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن + ریحانه؟ 🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد. - نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده. @salamfereshte