🔻ظرف را جلوی دختر خاله ها می گیرد - چه خبر از واتسآب؟ گروهتون هنوز به راهه؟ ^بله. به راهه. شما چرا عضویتت را لغو کردی؟ - حوصله اش را نداشتم. گروه ها زیاد شدن دیگر. منم چندتاشون را لغو کردم. دوستام آن جا نیستن آخه. ^ ما را هم دوست خودت حساب کن شهناز خانم - شما دوست، دختر خاله و کوچیک مایی. 🔸فرزانه تیکه شهناز را به خودش نمی گیرد و می گذارد به حساب لفاظی. لبخندی می زند و ظرف را جلوی مهناز می گیرد. ^ مهناز خانم میوه بفرمایید. چی می خونید؟ -ئه، فرزانه جان، ممنونم. عربی. تو عربی خیلی گیر دارم و گیرهام رفع نمی شود فرزانه ظرف را جلوی پریناز که ایستاده و هنوز دلش می خواد دور خودش بچرخد و لباسش را نشان بدهد می گیرد: ^پریناز جان، بفرمایید. انگار که تازه مراسم میوه تعارف کردن را دیده باشد، از سر تعجب ئه بلندی می گوید و کنار مهناز می نشیند. فرزانه دوباره ظرف را جلویش می گیرد. مادر که به آشپزخانه رفته بود تا چایی را بیاورد سر می رسد و فرزانه میوه ها را زمین می گذارد و سینی چای را جلوی مهمان ها می گیرد. = زحمت نکش خواهرجان. آمده بودیم یک سربهتون بزنیم. خانه نقلی و قشنگیه. خریدین؟ - زحمتی نیست. رحمتین. نه خواهرم، اجاره است. = آهان. دو طبقه است؟ - بله دوبلکسه. = حیاطش که خیلی باصفا بود. گچ کاری هاش هم قدیمی و قشنگه. 🔹همین طور که از خانه و اطرافش می پرسد و تعریف می کند و سر می گرداند که اطراف را ببیند انگار تازه چشمش به من می افتد: - نرگس جان، خاله شما چطوری؟ درسا چطوره؟ دانشگاهت خوبه؟ شهناز که حسابی تو دانشگاه دوست پیدا کرده. دانشگاه هاتون نزدیک هم نیست؟ + نه. دانشکده ما مدیریته و شهناز دانشگاه آزاد درس می خونه. نزدیک ما نیستن. - حتما دوستات خیلی نگرانت بودن. شهناز که ناخوش شده بود و یک هفته ای دانشگاه نرفته بود چندین بار دوستاش زنگ زده بودن و آمده بودن دم خانه که حالش را بپرسن. " آره طفلی ها. انگار چندبار کامران و امیر با موتور آمده بودن دم خانه. من که اینقدر حالم بد بود که فقط دراز کشیده بودم. دکتر می گفت آنفولانزا گرفتی. تمام بدنم درد می کرد و با اینکه بعدش رفتم باشگاه و یک ماساژ حسابی ام داد ولی هنوز هم حالم جا نیومده! + ان شاالله بهتر می شین. 🔸مادر از مکالمه ای که پیش آمده خوشش نیومده و به مهربانی و ملاطفت به شهناز می گوید: - آقایون که اسم بردی دوستات هستن خاله؟ " دوست که نه. از بچه های کلاسن. لاله و فریبرز من را با آن ها آشنا کردن. - فریبرز همسر لاله خانم هستند؟ " نه دوستشه. آدم با جنمیه. دوستاش را بهم معرفی کرد تا .. - خیرباشه ان شاالله 🔻مادر نمی گذارد بیشتر از این شهناز جلوی فرزانه از این حرف ها بزند. حسابی رفته داخل فکر و لبخند تلخی روی لب هاش نقش می بندد. شهناز از وقتی دانشگاه رفته خیلی عوض شده. خاله پری هم چند وقته عوض شدند. اصلا کلا خانوادگی یک مدتیه یک جوری شدند. یعنی آن مدلی که قبلا بودند نیستند دیگر چه برسد به مدلی که داخل آلبوم عکس مادرم دیده بودم. 🔹مادر نگاهم می کند. می فهمد که خسته شده ام و بلند می شود و در گوشم زمزمه ای می کند. خوشحال می شوم. همه نگاهم می کنند. حتی مهناز هم دست از مطالعه اش کشیده و نگاهش به صندلی چرخ دار قفل شده. صندلی چرخ دارم را به سمت در هل می دهد: - تا شما میوه میل می کنید، نرگس جان را می برم تو حیاط هوای تازه بخوره. = خواهش می کنم. بفرمایید. 🔸از در ورودی که رد می شویم، نسیم خنکی به صورتم می خورد. ناخودآگاه نفس عمیقی می کشم و چشمهابم را روی هم می گذارم. بوی نم تازه را خوب حس می کنم. چشانم را باز می کنم. چقدر حیاط تمیز شسته شده. دیگر خبری از فرغون و جعبه رنگ ها و آشغال پاشغال های کنار حیاط نیست. آفتاب صورتم را گرم می کند و مادر دستی به موهابم می کشد. هوای خنک لای موهابم می رود و بازهم ناخوداگاه نفس عمیق دیگری می کشم. + چقدر هوا خوبه مامان. کاش می شد همیشه همین جا موند! - بله. خیلی خوب و دلچسبه. هم باد خنک می آید و هم آفتابش خیلی سوزان نیست. من برم پیش مهمان ها؟ + بله حتما. من همین جا بمونم اشکالی که نداره؟ - نه .آوردمت که یک کم هوا بخوری دیگر. من از خاله عذرخواهی می کنم. 🔹خوشحال از اینکه از محیط مهمانی آمده ام بیرون، به اطرافم نگاه می کنم. باغچه رنگ و روی تازه ای گرفته و معلوم است که پدر حسابی به آنی رسیده. خاک های نرم و تازه الک شده روی سطح باغچه مثل یک تشک نرم پاشیده شده و آدم هوس می کند رویش بخوابد. شلنگ آب کنار حیاط دایره وار داخل هم رفته و طرح جالبی را ایجاد کرده. خیلی دلم می خواست می توانستم قدم بزنم اما.. باز هم اشک می آید سراغم. @salamfereshte