🔹به سالن پذیرایی می روم. فرزانه گوشه سالن نشسته است و مشغول حل کردن مسائل ریاضی اش است. - به به. فرزانه خانم درس خون. سلام. خوبی؟ شاداب و سرحال است. عین خودم جوابم را پس می دهد: + به به نرگس خانم هیئتی. سلام. خوبم. شما خوبی؟ - منم خوبم. کم نیاری یه وقت. + نه جانم. کم آوردن مال ترازوئه. ما که صاحب مغازه ایم. - جانم؟ + جااانم. 🔸نگاه شیطنت آمیزی می کند و مشغول حل کردن مسئله می شود. . از اتاق بیرون می آیم. به اتاق پدر می روم. وسایل پدر مثل همیشه مرتب و منظم است. قرآن پدر را از داخل کمد برمی دارم و کمی قرآن می خوانم. مادر کاسه آشی برایم می آورد. هنوز بخار از آش بلند می شود. از مادر می پرسم: - خاله پری کی قرار شده بیان این جا؟ = روز مشخصی رو قرار نذاشتیم. ولی گفتن تو هفته بعد شاید بتونن با مهناز و بچه ها بیان. چطور؟ - هیچی. همین طوری پرسیدم. اون روز احساس کردم خیلی تنهان. برای همین گفتم اگه این هفته نمی یان، ما یه سر بریم خونشون. = آره این هم می شود. با پدرت صحبت می کنم ببینم کی می تونن بریم. - نه منظورم این بود که ما خودمون بریم. از صبح بریم تا شب کنارشون باشیم و این ها. = باشه. صحبت می کنم ببینم اوضاع چطوره. خود خاله پری می گفت که می خواسته یه روز فامیل رو دعوت کنه. حالا ببینیم چی می شود. آشت سرد نشه. 🔻مادر از اتاق بیرون می رود. قاشق را در آش می چرخانم تا داغی آش گرفته شود و زودتر بتوانم آش نذری مادرم را بخورم. ******* 🔹دیروز خاله پری با مادر صحبتی کوتاه داشت و قرار شد ادامه صحبتشان برای امروز و حضوری بماند. فرزانه کلاس تابستانی داشت و احمد هم در خانه نبود. من و مادر به قصد منزل خاله پری حاضر می شدیم. ساعت 7 صبح بود و تاکسی تلفنی دم در منتظر . ویلچر را عقب ماشین گذاشت و من هم عصا زنان با کمک مادر سوار ماشین شدم. خیلی زود به منزل خاله پری رسیدیم و خاله منتظر ما در حیاط ایستاده بود. 🔸داخل که شدیم تازه اهل خانه در حال بیدار شدن بودند. همه با هم صبحانه خوردیم. دخترها هنوز یخ صبحگاهیشان آب نشده بود و شوری خوابیدن در آب نمک دیشبشان را به دهانمان مزه نداده بودند. شهناز که عاری از آرایش بود، ساده و صمیمی تر به نظر می رسید. مهناز ساکت و غرق در فکر بود و پریناز هم چون کشتی ای در دریای خواب، غوطه می خورد و گاه، لقمه ای به دهان می برد. مادر به چهره های بچه ها لبخند می زد و با خاله پری در مورد چیزهای مختلف صحبت می کردند. من هم تکیه بر صندلی نرم شخصی که همه جا با خود می بردم، صبحانه چای و خامه عسلم را نوش جان می کردم. 🔹خاله پری تصمیم گرفته بود آش رشته ای را هم به غذاها اضافه کند آن هم به دست پخت مادر جان من. مادر هم قبول کرد. ساعت نزدیک 8 صبح بود. خاله پری تلفنی زد و گفت: - سفارش سبزی آش دادم. مقدماتش رو انجام می دیم تا سبزی اش برسه. 🔻از خاله پری و مادر اجازه گرفتم تا در بالکن کیف هوای صبحگاهی را بکنم. وسایل صبحانه را که جمع کردیم، بقیه راهی طبقه بالا شدند. خاله پری و مادر در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل ناهار و من هم به سمت بالکن رفتم. مادر نگران پشت سرم آمد تا اگر به کمکی نیاز داشتم، نزدیکم باشد. دور از چشم مادر، چند بار با عصا قصد پایین آمدن از پله های خانه مان را داشتم که زمین خوردم و مادر هول کرده بود. برای همین هرجا احتمال می داد بخواهم از پله ها پایین و بالا بروم، در همان حوالی خود را مشغول نشان می داد تا در موقع مناسب، خیز بردارد و میوه دلش را درآغوش بگیرد و مانع از افتادنش شود. 🔹با کمک عصا از پله ها یکی یکی بالا رفتم. سخت بود اما شد. مهناز که صدای عصا را شنیده بود، بالای پله ها منتظرم ماند تا مرا تا بالکن همراهی کند. خیال مادر با دیدن مهناز راحت شد و به آشپزخانه برگشت. مهناز از سمت چپ، کمرم را گرفت و با هم به بالکن رفتیم. مرا روی صندلی نشاند و به رسم ادب چند دقیقه ای کنارم ایستاد. پرسیدم: - از درس عربی چه خبر؟ خوب پیش می ره؟ - بله. خیلی خوبه. از اول شروع کردیم و الان خیلی خوب می فهمم. ریحانه خانم خیلی خوب درس می دن. - خب خداروشکر. الهی که موفق بشی و رتبه خوبی تو کنکور بیاری. - ممنونم نرگس جان. اگه کاری داشتی یه صدا بکنین من می یام. اتاق من همین کنار هست. - باشه ممنون. ممنون که کمکم کردی. - خواهش می کنم. کاری نکردم. خیلی خوشحال شدم دیدم دارین راه می رین. 🔸موقع رفتن، در بالکن را باز گذاشت تا اگر صدایش کردم بشنود. لبخند رضایتی زدم و با دهانم هوا را فوت کردم تا این هوای مطبوع، به داخل خانه هم نفوذ پیدا کند! نفس های عمیق می کشم و در سینه حبس می کنم. بعد از مدتی در خانه باز می شود و ریحانه می آید. @salamfereshte