# من_زنده_ام قسمت۲۲۲ بی خبری من را حریص یک تکه روزنامه ی باطله کرده بود. دوباره مانور عملیات سرقت را شروع کردم. دور و برم را می پاییدم دست هایم را از خودم دور کردم و گردن تاباندم و چشم چرخاندم، در آینه روبه رو هم جز تصویر من هیچ تصویر دیگری منعکس نمی شد. بی توجه به تالاپ تلوب ضربان قلبم خودم را به تکه روزنامه نزدیک کردم تا در چشم برهم زدنی آن را به جیب بزنم. از مهارتی که کسب کرده بودم هم خوشحال و هم ناراحت بودم. باز شک و تردید به دلم هجوم آورد اما خودم را تسلی دادم که: معصومه تو ناگزیری، اینکه تکه زباله ای بیشتر نیست. مثل آفتاب دزدی است اما اقا می گفت: تخم مرغ دزد، عاقبت شتر دزد می شود. از عاقبتم می ترسیدم اما از موقعیتی که به دست آورده بودم مسرور و در دل از ترس عاقبتم نا خوش بدودم. به خاطر تکه روزنامه ای که آن را بسیار حرفه ای به جیب زده بودم، شتابزده و مضطرب وارد سلول شدم. قیافه ی خواهرها نشان می داد که در انتظار خبر با چیز جدیدی هستند. خواهرها می دانستند از بعثی ها خیری به ما نخواهد رسید و شفا دست خداست. یواشکی تکه روزنامه را بیرون آوردم و همه دور آن حلقه زدیم. نوشته برایمان حکم نقاشی داشت. خدای من چقدر کلمه! چقدر حرفت! چقدر خبر! هرچه به کلمات خیره می شدیم چیزی نمی فهمیدیم. حلیمه کمی زبان عربی می دانست و بهتر از ما می فهمید، دورش جمع شدیم و به دهانش چشم دوختیم. کلمات را ریشه یابی کردیم. اسم ها، فعل ها و حروف را جدا کردیم. از روی همین تکه روزنامه حوادث بسیاری را حدس زدیم اما ... ادامه دارد... @salare_zeinab_talesh @salare_zeinab_talesh @salare_zeinab_talesh 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷