📜 بیست و نهم محرم 📜 🔰خورشید انوار خود را بر تپه ماهورها گسترده بود، و بازماندگان کاروان در حصار سپاه، راه شام را می پیمود ••• 🔰برج و باروهای شام از دور نمایان شدند، مردان سپاه به شادی هلهله سر دادند؛ که پایان سفر نزدیک است ••• ••• عمرو بن حجاج اسب تاخت و خود را به شمر رساند ••• _ گفت: "از هر شهری که گذر کردیم جز ناسزا کلامی نشنیدیم، خدا داند که شامیان با ما چه ها کنند." 🔺شمر به صدای بلند خندید و او را تمسخر کرد.🔻 ••• عمرو بن حجاج مُکدر شد ••• _ گفت: "مگر ندیدی؟حتی اجازه نداند یک شب در شهرشان بمانیم." ••• شمر خندۀ خود را فرو خورد ••• × گفت: "نگران نباش. شامیان با اسلام آل محمّد بیگانه اند، اسلام خود را از معاویه آموخته اند." "در سرزمین شام، اسلام معاویه و ابوسفیان در جان‌ها ریشه دوانده." ••• و سپس پلک برهم گذاشت و نفس عمیقی کشید ••• × گفت: "از هم اکنون عطر شام را استشمام می کنم." ● ۲۰ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده