🕊خاطره آخرین اعزام شهیدبرزگر وساطت حضرت زهرا(س) داشتم برا آخرین بار ساکشو می بستم دلشوره بدی توی دلم افتاده بود همینطور که لباساشو تا می زدم گفتم پسرم تو ۵بار جبهه رفتی دِینتو اداکردی دیگه نرو محمدلبخندتلخی زد:مادرجان مگه جبهه رفتن کوپنیه؟منوکسی مجبور نکرده تاجنگ باشه محمدجبهه روترک نمیکنه بعدم ساکو روی دوشش انداختو از جاش بلندشد و چندقدمی رو به در رفت با این حرف و حرکتش از کوره در رفتم و داد زدم اگربری شیرمو حلالت نمیکنم بچم سرجاش میخکوب شد برگشت دو زانو مقابلم نشست و با بغض گفت:چشم تا شما رضایت ندی محمدجایی نمیره یعنی جایی نداره که بره اما مادر یه سؤال ازت می پرسم بعدش هرچی شما بگی همون کارو میکنم مادرم اگر قیامت بشه و شما با حضرت فاطمه که همنام‌ شماست روبه رو بشین و بی بی از شما بپرسه این همه روضه رفتی اشک ریختی واسه حسینم پس چرا خدا بهت سرباز داد حرفتو عمل نکردی و نزاشتی پسرت از راه حسینم دفاع کنه،اونوقت چی داری بگی؟حواست باشه مادر الان وقت امتحانه اگه میتونی جواب حضرت روبدی من دیگه جایی نمیرم محمد منو جایی حواله کردکه نقطه ضعفم بود.گفتم همین حالا پاشو برو به دوستات ملحق شو سپردمت به خدا بی بی خودش بهتر از من واست مادری میکنه این دیدار آخرمان بود محمدم مفقودالاثر شد وقتی پیکرشو آوردن یه طرف صورتش نیلی بود یه پهلوش تیرخورده بود یه بازوش ورم کرده بود گوشت دستش روی هم سواربود سینه ش پر ازجراحت توی خواب به یه نفرگفته بود از‌ ارتفاعات ۲۵۱۹متری تپه سرخ حاج عمران عراق با آتشبار دشمن پرت شدم و در کانالی افتادم۲روز و چندساعت تاشهادتم طول کشید اما حضرت زهرا (س)کنارم بود روایتگر:مادرشهید