از طرفی یهودیان یک مشکلی هم از قبل داشتند و آن این بود که اینها خواستند تجارت بکنند، مشرکین اینها را آزار می‌دادند. امنیت جاده‌ها به خطر می‌افتاد. پشت سر هم اینها رشوه می‌دادند و مالیات‌های سنگین می‌پرداختند تا این امنیت برقرار شود. شخصیتی به نام پیامبر اسلام آمده و اینها موقعیت را غنیمت شمردند و گفتند: خوب است این پیمان را ببندیم. یک پیمانی برای همزیستی مسالمت آمیز در شهر مدینه بستند. گفتند: ما نمی‌خواهیم مسلمان باشیم ولی می‌خواهیم در یک شهر زندگی کنیم. بندهای تفاهم نامه این بود که یهودی‌ها با مسلمان‌ها در یک شهر زندگی می‌کنند، رفت و آمد می‌کنند. اگر کسانی از بیرون به این شهر حمله کردند و ضرورت اقتضاء کرد، یهودی‌ها به کمک مسلمان‌ها می‌آیند. اینها را هر سه گروه یهودی امضاء کردند. این حرکت خوبی بود و پیامبر خوشحال بود. درست است مسلمان نشدند ولی از داخل شهر مدینه پیامبر خاطر جمع است. ماجرایی پیش آمد که یهودی‌ها از پیمانی که بسته بودند، پشیمان شدند. آن ماجرا گسترش پر سرعت اسلام بود. نگاه کردند چند ماه نگذشته یهودی مسلمان می‌شود، بت پرست مسلمان می‌شود، آوازه‌ی اسلام به هرجا می‌رسد با استقبال روبرو می‌شود. آرام آرام شروع به کارشکنی کردند. دوسال یهودی‌ها با مسلمان‌ها همزیستی داشتند ولی موردی اذیت و آزار می‌کردند. پیامبر هم حوصله می‌کرد و صبوری به خرج می‌داد و اینها را به حساب شخص می‌گذاشت نه به حساب تشکیلات. گفت: اصلشان با ما پیمان بستند و امضاء کردند. موردی همان نفر را تنبیه می‌کردند. قانونی در قرآن هست به نام «لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُون» (بقره/279) ظلم نکنید و زیر بار ظلم هم نروید. هردو بد است. ما در نهضت امام حسین(ع) همین را می‌گوییم. مکتب امام حسین(ع) این را به ما آموخت. نه به کسی ظلم کن و نه به زیر ظلم برو که این مرام حسین است! پیامبر همان افراد را کیفر می‌داد و مجازات می‌کرد به حساب بقیه نمی‌گذاشت. اما از دو سال که گذشت آرام آرام حالت تشکیلاتی پیدا کرد. مخالفت یهودی‌ها با مسلمان‌ها حالت تشکیلاتی پیدا کرد. یهودی‌ها جمعیت زیادی هستند ولی از گسترش اسلام وحشت دارند. یک ماجرای دیگر هم پیش آمد، دو تا از دانشمندان یهودی هم مسلمان شدند. آنها وحشت را زیاد کردند. یکی اسمش عبدالله بن سلام است که در تفسیر بعضی از آیات قرآن به این اسم اشاره شده است. یکی به نام مخیریق که هردو دانشمند هستند. اینها که مسلمان شدند یک حالت پریشانی بین یهودیان پیش آمد که چرا؟ مثلاً مخیریق دانشمندی ثروتمند بود. روز شنبه بیرون از شهر رفت برای کاری، وارد مدینه شد. پرسید: چرا شهر خلوت است؟ گفتند: مسلمان‌ها به جنگ رفتند. جنگ احد روز شنبه بود. مخیریق هم یهودی‌ها را در معبد جمع کرد و گفت: ما که می‌دانیم این پیغمبر حق است، علائمش هم در کتاب ما هست. کتاب و رفتار و مکتبش، بیاییم مسلمان شویم! بزرگان یهودی گفتند: بر فرض هم حرف شما درست باشد، امروز شنبه است و تعطیل است. ما نمی‌آییم! مخیریق هم گفت: من می‌روم جبهه و وصی خودم را پیامبر اسلام قرار می‌دهم. اموالم را هم به او خواهم بخشید. بعد از من، اگر کشته شدم دعوایی سر دارایی من نباشد. چون باغ‌های زیادی داشت. به جنگ احد آمد و مسلمان شد و دارایی خودش را به پیامبر داد و پیامبر را وصی و صاحب اختیار دارایی خودش قرار داد. شمشیر به دست گرفت و به شهادت رسید.