شریعتی: یعنی در ادبیات عاشقانه، آنجا هم زلیخا دنبال فرصتی است برای به نمایش گذاشتن و اظهار عشق.
حاج آقای عابدینی: ببینید معشوق من این است و نازیدن دارد. همه هستیام را بر باد دادم چه ارزشی دارد در مقابل این معشوقی که ارزش دارد. میخواهد بگوید: این درست است. نمیخواهد خودش را تبرئه کند و یا دیگران را ملامت کند که چرا به من این حرفها را زدی؟ بعد از اینکه میگوید: «قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ»، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» طبق بیاناتی که سابق به عنوان بیان معمولی داشتیم این است که حالا یک منظرهای شده و یک جلسهای شده و آنها دستشان را بریدند، آنها هم مبتلا شدند، این هم میبیند که جلسه مبتلا شدند، خلاصه میگوید: پس بگذار من هم بگویم. من بودم او را دعوت کردم، او نبود. این در نگاه معمولی است اما در نگاه عاشقانه معنای عمیقی پیدا میکند. هرچند غلط، نمیگویم کار زلیخا صحیح است. اما میگویم از منظر ادبیات عاشقانه به حرفهای زلیخا نگاه کردن، قواعد و مبانی عشق در آن جاری است هرچند اهداف و غایاتش غلط است.
معانی این آیات کاملاً از هم متفاوت میشود لذا مفسرین هم از دو نگاه و بلکه چند نگاه این آیات را تفسیر کردند و میشود مراتب نگاه را در این تفسیر آیات دید. ما به تفاسیر انسانی رویی نشان نمیدهیم و قصد نداریم بیان کنیم. ما در حد مرتبه متوسط حرکت میکنیم. در ادامه میفرماید: «فَاسْتَعْصَمَ» اینجا عاشق باز خودش را مقصر نشان میدهد. میگوید: شما از یوسف یک ظاهری دیدید، اینطور دست از پا نشناختید و دستها بریدید. منی که علاوه بر ظاهر یوسف مدتهاست خلق و خوی یوسف همه را عاشق و دیوانه خود کرده است چه کنم؟ «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ» من بودم که او را دعوت کردم. «فَاسْتَعْصَمَ» او منزه است. او منزه است، نقص را به خودش نسبت میدهد، نمیخواهد اینجا تجری کند. نمیخواهد اینجا خودش را بزرگ نشان بدهد یوسف را کوچک کند اما در اینجا «فاستعصَم» مرحوم علامه میفرماید: استعصم اینجا در باب استفعال است و طلب نیست. حروف زیادتر دلالت بر عصمت بالاتر است. چون گاهی زیادت حروف، زیادت معنا است. یعنی همان معنا شدت پیدا میکند. یعنی به شدت معصوم بود. این یافت عصمت از او و فهم خود نگهداری از او، این جزء صفات درونی یوسف است که از این سنخ هم برای زلیخا آشکار شده بود و زلیخا با زبان عاشقانه بیان میکند.
دنباله این مطلب باز از اینجاست که «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» اگر آن چیزی که من امر کردم و تقاضا دارم را انجام ندهد، «لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» در ادبیات عاشقانه معنا کردن این خیلی سخت است. در ادبیات معمولی میگوییم: اینجا جرأت پیدا کرد، وقتی دید همه مبتلا هستند و این نگاه حاکمیتی و دقیق خودش را دید و یوسف را مورد خطاب قرار داد تا تحقیرش کند. تا بگوید: من حتماً باید برسم. خدا آیت الله بهجت را رحمت کند. ایشان میفرمودند: افراد قیمت دارند. بالاخره این قیمت را بالا میبرند تا یک جایی میرسد طرف شکسته میشود. قیمتش آن است. بعضی وقتی قیمت نداشته باشند، تهدید باشد. بگویند: آبرویت را میبریم! طلبی داریم، افشا میکنیم. ضرر میزنیم! گاهی تهدید در آبرو است، گاهی در جان و مال است. در حقیقت به تو ضربه میزنیم. اینهایی که در مال نشکستند اینجا میشکنند. ایشان سه بار میگویند: اما امام امان امان، کسی که در تهدید و تطمیع نشکست اما امان از اغوا که انسان یک باطنی را حق میبیند، مجانی و با تمام وجود زیر پرچمش سینه میزند و میایستد، تا مرز کشته شدن جلو میرود. در حالی باطل را حق دیده است. بدون اینکه بفهمد. منتهی آیا می شود نفهمیده باشد؟ چرا یک جاهایی میفهمید. آنجا اعتنا نکرد و دقت نکرد. از آنجا به بعد در وادی سرازیری میافتد که دیگر قدرت و کنترل ندارد. اینجاَ «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ» زنها آمدند وقتی اینطور شد، به زلیخا گفتند: چاره رسیدن تو به معشوقت زندان کردن اوست. این چون در محیط اشرافی و متمکنانه رشد کرده است، اگر بیاید در سختی، دو سه روز در زندان میافتد. بلافاصله شکست میخورد. اینها به یوسف به عنوان یک فردی عادی نگاه کردند. این تعبیر بسیار دقیقی است.