می‌فرمایند: در زندگی خوشگل بودن مهم نیست. محکم بودن مهم است. بعضی زندگی را دو سرعت می‌دانند، فقط می‌دود. زندگی دو استقامت است. لحظه به لحظه انسان چطور تصمیم‌گیری می‌کند. برای کودکی، برای نوجوانی، برای جوانی، میانسالی و کهنسالی، آینده نگری داشتن. زندگی مثل بازی با بوم رنگ است، پرت می‌کنید به خودتان بازمی‌گردد. هم افکار، هم افعال! جدی گرفتن، محکم بودن. یک داستانی است که مدت‌هاست می‌خواستم بگویم. آشنایی ساده، عشقی آسان و دردی بی پایان. ما گاهی فکر می‌کنیم می‌بینیم طوری نیست ولی گاهی این دیدار باعث آشنایی می‌شود. آشنایی باعث الفت و عادت می‌شود و عادت باعث اعتیاد می‌شود و نمی‌توانیم دست بکشیم. کلانتری یکی از شهرهای اطراف مشهد خبر دادند یک خانمی هست صدای جوان دارد ولی خودش پیر است. دندان‌های سیاه، چهره پر از چین و چروک، ظاهر خیلی کثیف، گوشه خیابان هست. خبر دادند بیایید او را جمع کنید. آمدند بردند و با او گفتگو کردند، چه شد به این روز افتادید؟ شما سنی ندارید. گفت: شانزده ساله بودم، مدرسه می‌رفتم. یک نفر آمد ابراز علاقه کرد. روز دوم، روز سوم، زندگی را خیلی عادی و سرسری گرفتم و فکر کردم می‌توانم هرطور بخواهم با مدادرنگی بکشم. نمی‌دانستم زندگی دقت می‌خواهد. سراشیبی دارد، فراز و فرود دارد. روز سوم، روز چهارم، یواش یواش عاشق شدم. نامش بهروز بود. به پدر و مادرم خبر دادم، گفتند: به درد نمی‌خورد. خودش و همه اطرافیانش معتاد هستند. باور نکردم! گفتند: بیا خواستگاری. آمدند، پدر و برادرم قبول نکردند. گفتند: او اعتیاد دارد. باز گفتم: شما دشمنی دارید. گفتند: پس یک شرط دارد. اگر تو بخواهی همسر او شوی باید ما را ترک کنی. گفتم: اشکالی ندارد. تهدید به مرگ کردم و فرار، قبول کردند. پدر و مادرم از آن منطقه رفتند. بعد از مدتی که سر زندگی رفتم دیدم سر کار نمی‌رود. معتاد است، خانه را برای مواد فروختیم. خانه پدر شوهرم رفتیم. دیدم آنها بدتر هستند. فهمیدم در چه چاهی افتادم! رها کردم تا بتوانم پدر و مادرم را پیدا کنم. یک اشتباه! یک عمر باید تاوان داده شود. واقعیت را نمی‌بینیم.