بعد از اینکه این جریان پیش آمد، هرچه دلالت بر پاکی یوسف بیشتر آشکار می‌شد، دلالت بر آلودگی آنها بیشتر می‌شد که آنها مقصر و مجرم در این مسأله هستند، این دو با هم تلازم داشت. لذا به فکر افتادند چه کنند. از یک طرف این بود، از طرف دیگر هم این بود که زنان مصر به زلیخا مشورت دادند که این آهوی وحشی و گریز پا را که رام نمی‌شود باید به زندان بیاندازی که زندان او را رام کند و بعد دست یافتنی می‌شود، شرایط زندان را نمی‌تواند تحمل کند و برمی‌گردد. لذا زلیخا با کمال ناراحتی که ممکن بود از فراق یوسف پیدا کند به این راضی شد که مدت کوتاهی «لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ» برای مدتی تا این رام شود. تا اینکه قدری رام شود و قدری سر و صداها خاموش شود. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» تا به حال کار خانم‌ها بود، ضمیرها مؤنث بود اما اینجا یکباره ضمیر مذکر می‌شود و جمع مذکر است. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» بای مردها! چرا؟ چون این تصمیم را هم زنها و مردها در مشورت با همدیگر بدست آوردند. قسمتی را خانم‌ها تأثیر داشتند که گفتند: زلیخا اصرار کرد که یوسف مدتی به زنان بیافتد تا برگردد. مردها دیدند رسوایی به بار آمده و دستگاه حاکمیت نزد مردم متزلزل شده است، پس رأی با مردها بود اما مشورت و شور با خانم‌ها بود. دو علت هم داشت به این جهت«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» یعنی حکم اولی این نبود. حکم اول بر طهارت و آزادی یوسف بود. اما برای اینها دوباره پیش آمد. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» جایی می‌گویند که ورق برمی‌گردد. با اینکه اینها آیات طهارت یوسف را دیده بودند، پیراهن پاره شده بود، بچه به زبان آمده بود. زنها دستشان را بریده بودند. همه اینها آیات بود. این نشان می‌دهد کار در نظام‌های حاکمیتی خیلی سخت است. یکجایی که مسأله پیچیده می‌شود پا روی همه‌ی حق هم گذاشته می‌شود. این فقط مخصوص نگاه حاکمیتی نیست. هرکسی در ارتباط خودش وقتی کار پیچیده می‌شود با اینکه حق را فهمیده «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» ممکن است. تا قبل از این حکمش این بود غیر از این باشد اما یکباره می‌بیند منافعش به خطر افتاد. دیگر حاضر نیست پای آبرویش به حکم اولی تن بدهد. زیر آن حکم می‌زند و ما هم مبتلا هستیم. هرکسی پای زن و بچه خودش وسط می‌آید، پای منافع خودش وسط می‌آید بعد می‌بیند حاضر نیست به حکم حق تن بدهد و زیر حکم می‌زند هرچند آیات را دیده باشدو خلافش برایش آشکار شده باشد. این یک بیان عمومی است منتهی دستگاه‌های حکومتی منافعشان بیشتر است و قدرتشان هم غالب‌تر است و زودتر زیر نظر قبلی‌شان می‌زنند. حتی در یک گفتگوی ساده گاهی حرف برای ما روشن است و قبول هم می‌کنیم بعد می‌گوییم: اگر این را قبول کردیم تبعات دیگری دنبالش است. یکباره می‌بینیم طرف مقابل فقط به این قانع نیست و جلوتر می‌رود، یکباره زیر همه چیز می‌زنیم و از اصل منکر می‌شویم. اینها همه همان نگاه است. اقرار به گناه نزد خدا ممدوح است، انسان نزد خدا پیشانی ذلت بر خاک بمالد تا این ادب شود اگر اشتباه کرده است. از قله تکبر پایین بیاید و اعتراف به گناه نزد خدا بکند. این انسان را در ارتباط با مردم متواضع‌تر می‌کند. انسان حق ندارد نزد خدا اعتراف به گناه بکند اما نزد خدا که پیشانی ذلت به زمین بگذارد نزد خدا عزت است. از لذت نزد خدا نترسیم، ذلت نزد حقیقت هستی و نامتناهی وجود و حق مطلق است و ائمه و پیغمبر افتخار می‌کردند پیشانی ذلت بر خاک داشته باشند. هرچقدر انسان ذلیل باشد نشانه یافت عظمت حق است. یعنی حقیقت را فهمیده است. هرچه انسان پیشانی ذلت و افتقار را نزد خدا داشته باشد، اعتراف به گناه خودش نزد خدا داشته باشد، انسان را در ارتباط با مردم متعال‌تر می‌کند. پذیرش حق برایت راحت‌تر می‌شود.