یوسف وقتی به زندان میآید، زندانها مثل حالا نبود که سلول داشته باشد و مرتب باشد. دیوارهای بلندی بوده که هم آفتاب بر آن میتابیده و هم سرما بر آن بوده و هرکس در گوشهای از این برای خودش جایی پهن میکرده و قسمت مربوط به او میشده است. وقتی وارد زندان شد یک درخت خشکیده در گوشهای از زندان بود که کسی به این میل نداشت. از بس متروکه بود، به زندان بان گفت: اگر میشود جای من اینجا باشد. گفت: مانعی ندارد. وقتی آنجا قرار گرفت، آن شب از سرور اینکه از دست مراودات زلیخا و زنان راحت شده، آن شب را تا صبح عبادت کرد. صبح زندانیها بیدار شدند و این درخت سبز شده است. با ورود یوسف و عبادات او درخت خشکیده سبز شد. همانطور که مریم(س) وقتی به نخل خشکیده تکیه داد، به برکت وجود مریم نخل خشکیده رطب تازه داد. یوسف وارد زندان شده و نه تنها نشکسته، روحیهاش ضعیف نشده بلکه احساس راحتی کرده است. یعنی قصر با همه فراخی و ناز و نعمت برای او زندان بود و زندان با همه سختیها و فشارها برای او بهشت بود. این نگاه نشان میدهد اصل در وجود او چیست. راحت بدن اصل نیست، راحت روح اصل است. بدن در کاخ در فراخی بود، اما روحش اسیر بود. باید دائم مراقبت میکرد اما در اینجا که آمده در صحنهای آمده که همه مجرم هستند، روحیهها شکسته است. وقتی وارد زندان میشود زندان یکباره میشکفد، یعنی وقتی یوسف میآید امید میآورد. اولین کاری که میکند این است که سراغ همه زندانیها میرود. مریض بودند، تحت فشار بودند، مأیوس بودند. با تمام اینها آنچنان گرم و صمیمی میشود، آنها هم درخت خشکیده را دیده بودند که با وجود یوسف سبز شد. وجود یوسف در تمام اینها اثر گذاشته بود. یکباره این جریان از حالت سردی و یأس به حالت دیگری تبدیل میشود.
چون دل زنده در زندان درآمد *** به جسم مرده گویی جان درآمد
دل زنده است که حیات میدهد. ما در زندگیهایمان هرچقدر هم سخت باشد، دیگر از زندانی که یوسف رفت، در محرومیت و غل و زنجیر و فشار، در بین مجرمین بودن سختتر نیست. یک آدم ثروتمند و در لباسهای فاخر به زندان آمد.
در آن محنت سرا افتاده جوشی *** برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مَقدم آن شاه خوبان *** همه زنجیریان زنجیر کوبان
به شادی شد بدل اندوه ایشان *** کم از کاهی غم چون کوه ایشان
همه فشارها در زندگی به نگاه برمیگردد. اگر نگاه انسان با عظمتی متصل شود، کوه غم میتواند تبدیل به کاه شود. اما گاهی کم و کاه غم در کسی که توان ندارد تبدیل به کوه غم میشود. همین چیزی که باعث افتادن کسی شد، دیگری همان مشکل را دارد اما باکی ندارد و سر زنده است. سعدی میگوید: یک کسی را شیر مجروح کرده بود و دیدند او مشغول شکر است. تعجب کردند با این وضعی که داری شکر میکنی؟ گفت: شکر میکنم خدا را که من مبتلا به مصیبت شدم نه معصیت! ما وقتی به مصیبت دچار میشویم جزع و فزع ما بالا میرود. اما اهل الله اگر یک لحظه غفلت کردند سالیان سال اشکهایشان جاری است که چه مصیبتی بر آنها وارد شده است.
بلی هرجا رسد حورا سرشتی *** اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هرجا یار گل رخسار گردد *** اگر گلخن بود گلزار گردد
این نگاه از چشم یوسف به زندان است که زندان را برای خودش یک جای راحتی میبیند که خدای سبحان به او فراغتی داده که به عبادت خدا بپردازد و به محرومین رسیدگی کند. وقتی این حالت برای یوسف پیش میآید با تک تک زندانیها دوست میشود به طوری که در روایات دارد که زندانبان نسبت به این خیلی محبت پیدا کرد. وقتی کار زندانبان با یک عده هست که مجرم هستند، آن هم مجرمی که نا امید هستند. وضع زندانبان در زندان چطور بود که با ورود یوسف این زندانبان هم به او علاقهمند میشود. یعنی هنوز نور فطرت در او هم زنده بوده است. یک رفتار فطری و زیبا را که میبیند، به یوسف میگوید: اگر دست من بود همین الآن تو را آزاد میکردم اما در زندان من تو آزاد هستی. یوسف گفت: من از این محبت تو میترسم. هرکس به من محبت کرد به دنبالش عواقبی بود! پدرم به من محبت کرد و برادرانم مرا در چاه انداختند. زلیخا به من محبت کرد مرا به زندان انداخت. من از محبت تو میترسم! یک دوربین هم زلیخا را نشان میدهد. از همه سوزناکتر منظری است که زلیخا به او نگاه میکند.