یک کسی به نام صفوان، پسر امیه، این هم در جریان بلال حبشی یک قصه شیرینی دارد. امیه در جنگ بدر کشته شد. پسرش صفوان دنبال قاتل پدرش بود. گفتند: قاتل پدرت بلال حبشی است. چون اعلام آتش بس در مکه شده بود کسی حق تعرض به کسی نداشت. بلال به پیغمبر عرض کرد: من دلتنگ مکه شدم. می‌خواهم کوچه‌ها و محله‌ها را ببینم. پیغمبر فرمود: برو! صفوان با دویست نفر مسلح دنبال بلال بود که او را ترور کند. به صفوان گفتند: صید خود به داخل دام آمده است! بلال تنهایی دارد می‌آید. صفوان گفت: تو پدر مرا در بدر کشتی؟! بلال گفت: این نامردی است. دویست نفر به یک نفر! الآن آتش بس است. گفت: من کاری به آتش بس ندارم. گفت: اگر مرد هستی یکی به یکی، جنگ تن به تن کنیم. قبول کرد. بلال هم موفق شد او را زمین بزند و روی سینه او بنشیند. همین که شمشیر گذاشت او را بکشد، یکباره قاصد پیغمبر صدا زد دست از جنگ بردارید و او اطاعت کرد. دست برداشت و صفوان هم که می‌دانست کار غیر قانونی کرده، تصمیم گرفت از کشور خارج شود. خودش را به بندر جده رساند. دختر مسلمانی بود که صفوان عاشق او بود. پیغام می‌فرستاد، دختر نزد پیغمبر آمد و گفت: یا رسول الله! این پسر خواستگار ما هست و این خلاف را کرده و مرتکب جرم شده است. اگر امکان دارد شما امان بدهید. پیغمبر فرمود: ایرادی ندارد، بیاید. گفت: می‌ترسد! یک علامتی بدهید که مطمئن شود در امنیت است. پیغمبر عمامه خودش را داد. این دختر هم مبلغی به اسب سواری داد و گفت: بندر جده برو و تا از کشور خارج نشده او را بیاور! اسب سوار خودش را رساند و دید کشتی در حال حرکت است و دارد از بندر فاصله می‌گیرد. جارچی‌ها صدا زدند و صفوان آمد، قصه را برایش تعریف کردند و برگشت! یکسره نزد پیامبر آمد و گفت: من مسلمان بشو نیستم و همین هستم! پیغمبر فرمود: اموال و جان تو محترم است ولی من پیشنهاد می‌کنم بیا مسلمان شو. اسلام دین خوبی است. گفت: من دو ماه برای تحقیق وقت می‌خواهم. بروم فکر کنم و بررسی کنم. پیغمبر فرمود: به تو چهار ماه وقت می‌دهیم. آن هم کمتر از چهار ماه علاقه‌مند شد و اظهار مسلمان شدن کرد و با آن خانم هم ازدواج کرد.