یک
#شاعر بزرگی در حجاز بود که سران مشرکین زیاد به او میگفتند: به محمد(ص) نزدیک نشو.
میگوید: یک روز صبحی وارد مسجدالحرام شدم و از بس به من گفته بودند، در گوشهایم پنبه گذاشتم. صدای خوشی به گوشم رسید و مطالب زیبایی را ناخودآگاه شنیدم و دیدم پیامبر مسلمانهاست.
به خودم گفتم: تو آدم با سوادی هستی، این چه معنا دارد در گوشت پنبه بگذاری. اگر دیدی درست است بپذیر و اگر دیدی نادرست است رد کن.
پیامبر را تعقیب کردم تا به خانه رسید. اجازه گرفتم وارد خانه شوم. حضرت فرمود: بفرمایید! داخل خانه شدم. گفتم: میخواهم اسلام را بشنوم.
پیامبر آیاتی از
#قرآن را برای من تلاوت فرمودند، دیدم خیلی معارف خوشی است.مسلمان شدم و بعد گفتم:در قبیله خودم میروم و اسلام را تبلیغ میکنم.
تا جنگ خیبر از قبیله خودش،هشتاد خانوار را مسلمان کرده بود و پس از رحلت پیامبر هم در یکی از جنگها به شهادت رسید.
این
#مسجد پایگاه تبلیغ است
@samtekhoda3_text