👌 . . 💔زبانحال یک زائر ... مینویسم کمی از لحنِ گرفتارِ بقیع کمی از حالِ خودم ، ساحتِ خونبارِ بقیع زائری خسته و سَرگشته و بیمارِ بقیع میگذارد سَرِ خود را ، سَرِ دیوارِ بقیع لَعنتُ اللّه به اولادِ ابوسفیان ها شِمرها ، حرمله ها ، در همه ی دوران ها خواست آرام بگیرد دلِ بارانیِ او رنگِ اِحرام بگیرد دلِ بارانیِ او ختمِ انعام بگیرد دلِ بارانیِ او چوبِ نامرد رسید و به سَرَش خورد ولی... دست کوتاه نکرد از کَرَمِ خوانِ علی باز هم رو به بقیع ، گریه کنان... بی تابی دست بَر سینه ، دو تا چَشم ، پُر از بی خوابی ، ، قبرِ اولادِ علی بود و شبی مهتابی اشک میریخت ، به لب ذِکرِ ”حسن جانی” داشت خاطراتی زِ سَفَرهای خراسانی داشت ناگهان مرغِ دلش راهیِ مشهد شد و بعد... از دَرِ "شیخِ طبرسی"ِ حَرَم رَد شد و بعد... سخت ، مشغولِ «أَأَدْخُلْ به محمد؟» شد و بعد... اشک ، بینِ حَرَم و چَشمِ تَرَش سَد شد و بعد... السّلام حضرتِ سلطان ، به فدایت پدرم سال ها در پِیِ این بارگهت دَر به دَرَم اشک میریخت ، کمی دردِ دلش وا میکرد وسطِ گریه ی خود ، طرحِ معمّا میکرد زیرِ لب "آمدم ای شاه" که نجوا میکرد... دلش آرام شد و خوب تماشا میکرد تو مُلَقّب به غَریبُ الغُرَبایی آقا...؟ نوبتِ جامعه شد ، لحظه ی دیدار رسید وقتِ دل دادنِ بَر حضرتِ دلدار رسید راه را باز کن ای گُل ، به دَرَت خار رسید باز هم زائرِ آلوده ی هر بار رسید... بینِ این جامعه ی گرم ، دلش پَرپَر شد بُرد نامِ و... باز دو چشمش تَر شد داشت اطرافِ حَرَم ، مرثیه خوانی میکرد اشک ها از دلِ او خانه تکانی میکرد وسطِ گریه کمی یادِ جوانی میکرد پیشِ اربابِ خودش چربْ زبانی میکرد دست دَر پنجره انداخت ، که آرام شود مثلِ یک مرغِ نشسته به سَرِ بام شود... آه... از خواب پرید و جگرش تیر کشید چند تا صورتِ قبری که به تصویر کشید... فکر او دستِ قضا بود ، به تقدیر کشید خواب هایش همه انگار به تعبیر کشید زیرِ لب گفت: «حسن جان به خداوند قسم، میشوی صاحبِ یک گنبدِ زیبا و حَرَم...» . .