🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°
#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت5
...تلفن خونه زنگ خورد مامان دستش بند بود خودم جواب دادم:بله؟
یه خانم میانسالی پشت گوشی بود:منزل ترابی؟
-بله بفرمایید.
+دخترم میشه گوشیرو بدی به مادرت!
-دستشون بنده کارتون رو به من بگید.
+باشه پس بعدا زنگ میزنم خدانگهدار...
اینو گفتو قطع کرد!وا این دیگه کی بود؟!
مامان:کی بود رویا؟
-نمیدونم والا باشما کار داشت گفت بعدا زنگ میزنه.
رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردمو اومدم پایین:
-مامان رها و ریحانه کجان نمی بینمشون؟
+اونا با دوستاشون رفتن سینما مادر..
-وا مامان به من میگی دیر اومدی بعد دوتا دختر ۱۵-۱۶ ساله این ساعت رفتن سینما چیزی نمیگی!تازه مثلا ما مهمون داریم نباید میومدن کمک حالمون باشن؟
مامان طبق معمول سکوت کرد ،پوفی کردمو شروع کردم به سالاد درست کردن باعشق تزئینش کردم آخه امشب عمه راضیه قرار بود بیاد😍، بین همه ی عمه هام عمه راضیه یه چیز دیگ بود .
بالاخره آبجیای ما تصمیم گرفته بودن از سینما دل بکنن و بیان خونه ؛ساعت۶:۳۰بود که رسیدن .مامان گفت:بدویید آماده شید الان مهمونا میان،منم گفتم :خب منم برم آماده شم
مامان سریع گفت:کجااااااا؟!
-وا برم آماده شم الان میان دیگه!
+وای نه مادر خونرو جارو برقی بکش!!
من:😐😐😐
مامان:😒😒
خواهرای بزرگوار:🤣🤣
باقیافه ی آویزون شروع کردم جارو برقی کشیدن ...
.
.
با خستگی کمر راست کردمو به ساعت نگاه کردم وای ۶:۵۵😱
جارو برقی رو ول کردم وسط خونه و بدو رفتم سمت اتاقم و غُر غُرای مامان جان رو نوش جان کردم .
خب به من چه یکمم اون گل دختراش کار کنن🙁.
در کمدو باز کردم وای چی بپوشم؟!
(ندای درونم گفت:حالا انگار دارن میان خاستگاریش😒)تو یکی خفه نداجان که اصلا حوصلتو ندارم ....
بالا خره با تلاش فراوان یه مانتو کالباسی و روسری همرنگش و دامن همرنگش از کمد کشیدم بیرون ساق دست به رنگ قهوه ای سوختمو به دست کردمو چادر رنگیمو سرم کردم ،صدای زنگ در بلند شد بدو بدو رفتم پایین.....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍
@sangareshohadaa💍