سِیر خیال بگذشت خیالم سحری سوی شهیدی گفتم که عجب بال گشودی و رهیدی با خود ببرم، جان به سرم، تاب ندارم گفتا که بمان، حالِ ولی را تو ندیدی؟! با خون سَرم نکبت اشرار بشُستم با خون دلَت، برگ رضایت تو خریدی؟! از آدینه و خواب سحری، جمله گذشتم از خواب، گمانم دو سه باری تو پریدی! شور خدمت به‌ سر و پای به جاده از ناله مظلوم، صدایی تو شنیدی؟! گفتم هنرم سایش انگشت به رأیی ست گفتا چه نشستی! که سر قله رسیدی ✍ طاهر 🪴@sarayehekmaatt