حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
پنج و رب رسیدیم زاهدان. شهری که انتظار داشتم اصن شبیه ایران نباشد و شباهت به هند و پاکستان و ... داش
بعد از ورود به زابل ، دنبال حوزه ی علمیه اش می‌گشتیم. با دو تا سوال به مدرسه ی علمیه ی امام صادق علیه السلام رسیدیم. مدرسه ای جذاب ، با طلبه هایی اهل حال !. اندکی بیهوش افتادیم زمین و بعد از اینکه جان گرفتیم ، راهی نماز جمعه شدیم. بگذارید اول کاری راستش را بگویم : مردم سیستان و بلوچستان را برای ما مردمی خشک و عبوس و اینجور چیزا تعریف کرده اند. ولی به جان خودم اصلا همچین چیزی نیست! شخصیتشان افرادی آرام و جان گرم اند. مهربان و سخاوتمند.! نماز جمعه ای گرم داشتند، با امام جمعه ای بصیر و شجاع! آن چنان عبدالحمید را کوبید که من هر لحظه منتظر شهادت بودم و آماده ی حمله ی انتحاری!. کاش بقیه ی امام جمعه ها شجاعت و مردم‌داری را از ایشان یاد می‌گرفتند. بعد از نماز جمعه ، از آنجایی که تشنگی داشت جانم را سرقت می‌کرد، از یه سوپری آب معدنی کوچولویی گرفتیم و در حوزه مثلِ زندان آزاد شده ها شروع کردم خوردن. جان تازه ای گرفتیم و منتظر بودیم که راهی مناطقِ تبلیغی شویم ... .