سرباز شو
2⃣2⃣قسمت بیست و دوم از عاشقانه ی شهید مدافع حرم و همسرش (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه
3⃣2⃣قسمت بیست و سوم از عاشقانه شهید مدافع حرم و همسرش ❣️ (🌹کتاب:یادت باشه) 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل سوم هستم زهست تو عشقم برای توست 🌱برگ بیست و سوم اما من اصلاً متوجه نشده بودم،اول یک بیت شعر فرستاده بود:«گر گناه است نظر بازی من با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران!»، وقتی جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود:«به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!»، فکرش را هم نمی کرد من خواب باشم،دوباره پیام داده بود:«چقدر سخت است حرف دل گفتن،باما مگو به دیوار بگو اگربهتر است!»،غیر مستقیم گفته بود اگر به دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود!. به شعر خیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمی گفت،می دانستم بعضی از این پیامک‌ها اشعار خود حمید است،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم،یک جور ترس ته دلم بود، می ترسیدم عاشق بشوم و بعدهمه چیز خیلی زود تمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم اما نمی توانستم به خودش رو در رو این حرف های عاشقانه را بزنم،بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم. در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش رو دادم ونوشتم:«به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب می خواندم»،حدس زدم سردی برخوردمرا متوجه شد»،نوشت:«عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست،توی قرآن خوانده ام یعقوب یادم داده است،دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتراست!». مدت ها زمان بردتا قفل زبانم بازشود،بتوانم ابرازاحساسات کنم و با حمید راحت باشم،هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلندوجوراب بودم،این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. تا آن جا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدو با گله پرسید:«تومنودوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی وخشکی!مثل کوه یخی! اصلأ با من حرف نمی زنی احساساتتو نشون نمیدی». با اینکه حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشداما باز هم ازشنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم :«حمید اصلأ این طور نیست که میگی،من تو رو برای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم اما به من حق بده،خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم،ولی طول می‌کشه تا من به این وضعیت جدیدعادت کنم». داخل امامزاده که شدم اصلأ نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمیدخیلی مرا به فکر فرو برد،دلم آشوب بود،کنارضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم،کلی گریه کردم،نمی خواستم این طوری رفتارکنم،از خدا و امامزاده کمک خواستم ،دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آن قدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت:«دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست هموبگیرید،با هم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته». یه پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کرم بزنم،حمیدچون قسمت مخابرات کارمی کرد،بیشتر سر وکارش با سیم های خشک و جنگی بود،توی سرمای زمستان هم مجبور بودبا تأسیسات و دکل های مخابرات کارکند،برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت،وقتی داشتم کرم می زدم دست های هر دوی ما می لرزید،حمید بدتر از من کلی خجالت کشید،یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم!. این چندمین باری بود که کاغذکادوی هدیه حمید را عوض می کردم،خیلی وسواس به خرج دادم،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه درذهنش ماندگار باشد،زنگ خانه را که زدسریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم ،پایین پله ها منتظرم بود،هرکاری کردم بالا نیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین ،حمیدگفت:«مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبربدم که برای فردا برنامه نچینید»،تشکر کردم و گفتم:«حمید چشماتوببند»،خندیدوگفت:«چیه می خوای با شیلنگ آب خیسم کنی؟»، گفتم:«کاری نداشته باش،چشماتوببند،هر وقت گفتم باز کن»،وقتی چشم هایش را بست گفتم:«کلک نزنی،خوب چشم هایت را ببند،زیرچشمی هم نگاه نکن». چند ثانیه ای معطلش کردم،کادو را از زیرچادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم ،گفتم:«حالا می تونی چشماتوباز کنی»،چشمش که به هدیه افتادخیلی خوشحال شد،اصلأانتظارش را نداشت،همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد،برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود،این تربت و تکه کفن را سفرجنوب به ما داده بودند،خیلی برایم عزیزبود،آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد وگفت:«هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم»،بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت ،گفت:«دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه،قول می دم هیچ وقت از خودم جدا نکنم ».🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @sarbaz_sho