سرباز شو
5⃣قسمت پنجم از رمان عاشقانه 💞 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ پنجم
6⃣قسمت ششم از داستان عاشقانه مذهبی 💞 🌱بخش اول زندگی نامه 🌱فصل اول یک کرشمه،یک تبسم،یک خیال 🌱برگ ششم روبروشدن باعمه و حمید در این شرایط برایم سخت بودچه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم:«بی زحمت تو چای را ببرتعارف کن».سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعداز احوالپرسی کنارخانم حسن آقا نشستم،متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم،چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضارا تحمل كنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم . کم و بیش صحبت مهمان ها را می شنیدم ،چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد،می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مرا که دیدزد زیرخنده،جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود.با تعجب نگاهش کردم ،وقتی نگاه جدی مرا دید،به زورجلوی خنده اش را گرفت و گفت:«فکر کنم این بارقضیه شوخی شوخی جدی شده،داری عروس میشی!». اخم کردم و گفتم:«یعنی چی؟درست بگوببینم چی شده؟من که چیزی نشنیدم؟».گفت:«خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کردو یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!». پرسیدم:«خوب که چی؟».با مکث گفت:«نمی دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکرکنم حمید آقا روبفرستن که باتو حرف بزنه». با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلأ آمادگی نداشتم، آنهم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروندآشپزخانه ،آنجا گفته بود:«ما که اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن ،الان‌هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخایم بیایم نمی شه،اولأفرزانه نمی‌ذاره ، دومأ یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت،توی در و همسایه و فامیل هزارجور حرف می بافن». تاشنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبرقبلی با حمیدآقا صحبت کنم همانجا گریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بودگفت:«شوخی کردم،تو رو خدا گریه نکن،ناراحت نباش،هیچی نیست!». بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام را آزادتر کردم،تا راحت تر نفس بکشم،زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بود خودش هم استرس دارد،گفت:«دخترم اجازه بده حمیدبیاد باهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیشتر آشنا میشین،در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه»؛شبیه برق گرفته ها شده بودم،اشکم در آمده بود،خیلی محکم گفتم:«نه!اصلأ!من که قصد ازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم». هنوز مادرم از اتاق بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شدوگفت:«من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظر خودت باشه،میخوای باحمید حرف بزنی یانه؟». مات و مبهوت مانده بودم،گفتم:«نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمی زنم،حالا حمیدآقا باشه یا هرکس دیگه».🍂 ادامه دارد.... ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @sarbazsho