🚷 ⛔️ سعیدهستم...یک روز داشتم میرفتم سرکار... خانمی کنارخیابون ایستاده بود دست تکان داد و دلم سوخت ایستادم و سوارشد ...🚘 تو ماشین سر صحبت رو باز کرد و گفت هرروز این موقع میرم سرکار و خیلی منتظرماشین می مونم... میشه شماره بدی و یا شمارمو داشته باشی ومنو هم برسونی؟؟؟! نمیدونم چی شد قبول کردم و دیگه شدم تاکسی شخصی و یک ارتباط بین ما شکل گرفت تو این مدت ازخودش و خانواده اش و زندگیش برام گفت ،که شوهرش مرده، یه پسر چهارساله داره وتو خونه ی پدریش با مادرش زندگی میکنه وخواهروبرادرش هم شهر دیگه... دوسال از دوستیمون گذشت وهرهفته یکی دوبارهم توخونه اش میرفتم ....😔 ولی یه چیزی ذهن منومشغول کرده بود و اونم اینکه هربار میرفتم خونه اش یه اتاق طبقه همکف بود که میگفت مادرم اونجاست ومریضه و تورونبینه بهتره... منم یه جورایی احساس میکردم دروغ میگه تااینکه یه روز که خونه اش بودم به بهانه ی دستشویی رفتن، رفتم پایین وازلای در نگاه کردم ودیدم .....😱😭🚷 ادامه👇 https://eitaa.com/joinchat/2876571763C8f43f0e9de