پرايد قشنگم و توي پاركينگ دانشگاه پارك كردم و خواستم از ماشين پياده شم. بازم ديرم شده بود! اصلا مگه ممكن بود يه روز من كلاس داشته باشم و به موقع برسم؟! استغفرالله! غرق همين افكارم بودم كه پاي راستم پيچ خورد و صداي خورد شدنش رو به وضوح شنيدم... لعنتي انگار از وسط به دوتا قسمت تقسيم شد! مچ به بالا و مچ به پايين! بااينكه درد بدي توي پام پيچيده بود اما بااين حال من ديوونه تر از اوني بودم كه بخوام بخاطر پيچ خوردن پام غصه بخورم يا خم به ابروم بيارم! پس طوري كه انگار اصلا اتفاقي نيفتاده شروع كردم به راه رفتن و البته رسيدن به كلاس...! كلاسي كه خيالم از استادش راحت بود يه استاد پير غر غرو كه هرچند غر ميزد اما در نهايت ميگفت: ' خانم بي انظباط بالاخره تشريف آوردن' و.... http://eitaa.com/joinchat/1645871120C4959f5f80b شروع رمان دانشجوی شیطان 😍👆