از اتاق بیرون و بعد از اون ساختمون بیرون زدیم و حالا محسن رفته بود تا ماشین بابارو بیاره، و ماهم لب خیابون منتظرش بودیم که سوگند گفت: _نه به اون سگ بودن چند ساعت پیش آقاتون نه به عزیزم گفتن الانش و این همه خدمت رسانی! پوزخندی زدم: _خود آشغالش مهمونی و لو داده! چشم هاش از تعجب گرد شد: _کی... محسن؟ اوهومی گفتم: _یه سیلی محکمم زد تو گوشم، با وحشی بازیش سرمم کوبیده شد به در ماشین! چشم هاش گرد شد و روبه روم ایستاد: _چی داری میگی؟ عین بچه ها بغض کردم: _مهمونی امشب و کرده آتو که زنش شم وگرنه همه چی و میزاره کف دست بابا! عصبی شد و اخماش رفت توهم: _غلط کرده پسره احمق دو روزی نقش بازی کردی براش فکر کرده چه خبره؟بیچاره اش میکنم یه فکری دارم ...... http://eitaa.com/joinchat/1645871120C4959f5f80b