یک شب با عده ای از فرماندهان سپاه به جایی رفته بودیم. برادر محسن رضایی بود و شهید کلاهدوز و سیف اللهی و چند نفر دیگر. وقتی رسیدیم تهران، دیر وقت بود. قرار شد برویم خانه یكی و صبح برویم سپاه. نزدیكترین خانه، منزل ما بود. چون نیمه شب بود، خسته بودیم و خوابیدیم. ساعت دو بعد از نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم می آید. صدا آرام و ملایم بود. بلند شدم نگاه کردم کلاهدوز در گوشه حیاط مشغول و و بود. آن شب واقعاً غبطه خوردم. با حالی متحول به درگاه خدا مناجات می کرد. ۱۸۵-📚هاله ای از نور، ص ۱۰۹،شهید یوسف کلاهدوز