#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
پسرک فلافل فروش🍃
زندگینامه و خاطرات شهید هادی ذوالفقاری🌹
قسمت دهم0⃣1⃣
ماشین...
راوی:یکی از بچه های مسجد🌹
شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود.🍃 رفاقت با او كسي را خسته نميكرد.💓 در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم،بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد.يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟🤔گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم.😉 بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم 7.گفتيم: باشه، ما
هستيم.هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت😆.نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ های ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند.هركسی ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري 😂اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چندچراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.😅😂
خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم.زيارتعجبیی شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه ها شوخي ميكردندو ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...😅چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣
@sarbazelashkarim