من ِ او . فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَىٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا ۖ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ (آيه ٩٦ سوره مباركه يوسف) پس از آنکه بشیر آمد (و بشارت یوسف آورد) پیراهن او را به رخسارش افکند و دیده انتظارش (به وصل) روشن شد، گفت: به شما نگفتم که از (لطف) خدا به چیزی آگاهم که شما آگه نیستید؟! من به اشياء مي انديشم، مثلا؛ به ذوالفقار ِعلي(ع) به مشك ِ عباس(ع) به عصايِ موسي(س) به صليب ِ عيسي(س) به قاليچه ى ِ سليمان(س) به پيراهنِ يوسف(س) من بسيار به اشياء مي انديشم و بسيارتر غبطه مي خورم به آن كسره ي مالكيت شان!!! به مالكيتي كه كم كم تبديل به يك نوع هم بويي و هم جنسي مي شود. به اجسامي كه مال كسي مي شوند و بوي خوب صاحبان شان را مي گيرند. هويت مي يابند و معجزه مي كنند. . و بعدترش ‎...از شما چه پنهان...ابرهاي حسرت مي آيند و مي بارند كه اين"من"!!... "من" ِبي كسره،...من بي " او"،...اين اندازه  بي هويت و تنها...به شوق كِه نفس مي كشد هنوز؟!