🔶 پیامبرِ رحمت یه روز یه دخترِ ناز با موهای طلایی گُفتِش مامان کجایی میشه پیشَم بیایی؟ صد تا سوال دارم من پونصد و شصت تا مشکل حَل میکُنی مامان جون سوالاتم رو خوشگل؟ گُفتِش بله قشنگم بِفرما مهربونم سوال داری بگو خوب ان شاءالله من می دونم گفتم مامان قدیما خدا همین جوری بود؟ یه دونه بود تو دنیا؟ یا هر جوری بگی بود؟ گُفتِش گُلِ قشنگم تو عصرِ جاهلیت مردم خداشون بُت بود بُت های بی خاصیت می ساختن از چوب و گِل همون میشُد خداشون می رفتن از تَهِ دِل قُربونِ اون بُتاشون تا اینکه حضرتِ حق داد به ملائک خبر که واسه اون آدما حُجّتِ من رو بِبَر بعدِ هزاران رسول آخریشو فرستاد برای اون آدما یه رهبر و یه استاد اون آقای مهربون که احمدِ اِسمِشون بُتا رو جمع و جور کرد خدا رو داد یادِشون گفت که خدا یکی هست و غیر از اون کسی نیست هر کی خدا پَرسته بِدونه نُمرَشِه بیست خدا همیشه با ماست یه نورِ تو تاریکی نه اومده به دنیا نه داره هیچ شریکی خیلی قوی و داناست نیاز به هیچکسِش نیست خدا عزیز و تنهاست شبیه اون بگو کیست خلاصه دخترِ من گوش دادی حرفِ من رو؟ به پاسخت رسیدی؟ گرفتی تو جواب رو؟ بله مامانِ خوبم ممنون از این صُحبتا از اینکه وقت گذاشتی برای این پرسشا الان دیگه فهمیدم مامان چه خوبِ حالم خدا فقط یه دونست اونم تو کُلِ عالم 📎 📎 📎 🔷🔸💠🔸🔷