🌹🌹 اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم تا سالها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم. بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود دیگر از بیمارستان جدا نشد بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان میگذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برایش دست تکان میدادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هر کس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد. رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با کشتی میگرفت استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل نهم دبیرستان وارد رشته ی ادبیات شد با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش بند تنبونی و نوحه صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود همه نوع شعری می خواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلاً چشم هاش حس و حال خاصی داشت. در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شبهای دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر بود مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیداً کلافه شده بود و میکروفن بیکار یک گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی میخواند: ابن سعد لئيم، افتاد تو حلیم یزید آمد درش آورد نشاندش رو گلیم . مردم هم گرم و محکم به سینه میزدند و با او هم صدا شده بودند.