نانوایی شلوغ بود و چوپان،
مدام این پا و آن پا میکرد....
نانوا به او گفت :
چرا اینقدر نگرانی؟
گفت: گوسفندانم را رها کردهام و
آمدهام نان بخرم،
میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت :
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
چوپان گفت : سپردهام...،
اما او خدای «گرگها» هم هست👌🏻
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 :
0
♡❤♡
@Ehsase_khob♡❤♡