┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄
📚داستان کوتاه
نزدیکهای ظهرِ یک روز سردِ اواسط آذر ماه بود . بی حوصله توی مغازه نشسته بودم و داشتم کم کم تصمیم می گرفتم ببندم بروم خانه نهار بخورم ، که یک پیرمرد با کلاه نمدی و عصای چوبی آمد تو . یک نگاه به جنسها کرد و یک نگاه به من ، بعد گفت :
_بابا جان طلق نسوز واسه روی درِ علا الدین داری ؟
اولش اصلا نفهمیدم چه می گوید ، درست است که مغازه من لوازم خانگی فروشی بود ، ولی آخر طلقِ نسوز ؟! علاالدین ؟!
چند لحظه مات نگاهش کردم ؛ از خاکسپاریِ آخرین پدر بزرگ و مادر بزرگم تقریبا ده سال می گذشت. پیرمرد انگار از دنیای دیگری داشت صحبت می کرد ؛ دنیایی که بجز چند تا خاطره ، چیز دیگری از آن برایم باقی نمانده است .
یادم افتاد بوی نفت و شعله ی گرد سوز پشتِ طلق علاالدین را با آن رنگ آبی و زردش ، یادم افتاد قالی شستنِ توی حیاط خانه را نزدیک عید ، یادم افتاد دنبال مرغ و خروس ها کردن توی باغچه را ؛ و داد و بیداد پدر بزرگ که می گفت:
_بابا جان نکن ، تازه اونجا رو بیل زدم که تخم گل و سبزی بکارم .
یادم افتاد از بقالی یک سیر سیریشم خریدن و چند برگِ بزرگ روزنامه برداشتن و یواشکی چند تا حصیر از لای پرده حصیری بیرون کشیدن و کاغذ باد درست کردن را ، آن هم با سه تا دنباله ی بلند تر از قد خودمان . یادم افتاد جمعه ها همه ی فامیل توی خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ جمع شدن و بچه ها توی کوچه گُل کوچک زدن را . یادم افتاد از درخت توتِ خانه شان بالا رفتن و توت خوردن و گاهی هم سرکی به خانه ی همسایه کشیدن و با چه ترس و شرمی دیدنِ دختر همسایه را . یادم آمد قایم باشک و هفت سنگ و الک دولک و . . . یادم آمد آن دوچرخه ی بیست و هشتِ سبز رنگ پدر بزرگ را که باید روی لبه ی جدول می ایستادم تا بتوانم سوارش بشوم ، وقتی هم سوار می شدم قدّم نمی رسید روی زینش بنشینم . یادم افتاد انتظار ساعت چهار عصر را کشیدن و توی تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید ، برنامه کودک دیدن را . یادم افتاد آتاری کرایه کردن و شب تا صبح نشستن و با چشم های از کاسه بیرون زده ، هواپیما بازی کردن را .
یادم افتاد چقدر آرزو ها داشتم که الان دیگر ندارم.
همه اینها و خیلی چیز های دیگر به عرض دو ثانیه از جلوی چشم هایم رد شد و بعد به این فکر افتادم که بچه ی من هیچ کدام از این ها را نمی تواند تجربه کند . فقط دعا کردم حالا که دنیای کودکی من و او انقدر با هم فرق دارد ، این باعث نشود دل هایمان هم انقدر از همدیگر فاصله بگیرد و حرف هم را اصلا نفهمیم .
پیر مرد هنوز با تعجب نگاهم می کرد که بلند شدم و رفتم طرفش . گفتم:
_نه بابا جان این جور چیز ها دیگه سخت پیدا می شه.
دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش.
🚀☞❥ 🔚
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄
🍃 🍃
۰
۰
📚
@sarguzasht📚