لیلا پارسا بهم اعتماد داره و حرفم باور کرد که مهراد دیگه خلاف نمی کنه وگرنه می رفت از همسایه ها پرس و جو می کرد اون فقط می خواد خیالش راحت بشه که من با مهراد خوشبخت میشم یا نه‌. نزدیک غروبه صدای در خونه به گوش می رسه با عجله قبل از اینکه مامان مهراد بگه بلند میشم و میرم در رو باز می کنم. با مهربانی به مهراد می گم: سلام عشقم بیا تو باهات کار دارم. مهرادم عاشقانه می گه: چیه عشقم قربون خنده هات چرا ایقد عجله داری چی شده؟ گوشه ی آستینش رو می گیرم و به زور اون رو می یارم تو خونه‌: بیا کارت دارم. _باشه اومدم خب بگو. +امروز دو تا پلیس اومدن دنبالت من بهشون گفتم دیگه خلاف نمی کنی، تابلو نکنی بفهمن تا چند روز پیش خرده فروشی می کردی. مهراد با اضطراب می گه: خب چرا اومدن سراغم؟ حتما ازم آتو دارن. در حالی که با لحن حرف زدنم آرومش می کنم می گم: نه از لحن حرف زدنشون معلوم بود از خلاف کردنت خبر ندارن، آخه گفتن سابقه داره. _آره چند سال زندون بودم زورگیری می کردم بهت نگفتم می ترسیدم ازم بترسی. +باورم نمیشه بهت نمی یاد زورگیر بوده باشی خوبه اسم خلافت رو نیاوردم. خب آروم باش گفتن بر می گردن یکیشون هم محله ای من بود منم جا خوردم جلو در خونه دیدمش. می خواد مطمئن بشه که با تو خوشبختم. مهراد عصبانی میشه و می گه: به اون چه نکنه خواستگارت بوده و از من پنهون می کنی. خونسردی خودم رو حفظ می کنم و می گم: نه باور کن مثل برادرمه می خواد منو برگردونه پیش خونوادم اما من گفتم که برنمی گردم. +باشه عزیزم ببخشید که عصبی شدم دست خودم نیست حرف رقیب عشقی که می یاد وسط قاطی می کنم. نیم ساعت بعد صدای در خونه به گوش می رسه مهراد تو خونه نشسته و داره چایی می خوره من واسش ریختم. بلند میشه و رو به من می گه: حتما خودشونن. مادر مهراد می گه: پسر حواست باشه بند و آب ندی که اگه بگیرنت من موهای این گیس بریده رو می کَنم. مهراد عصبی می گه: به این بدبخت چه ربطی داره؟ اون که چیزی نگفته بهشون.