#پارت۳۴
لیلا
توی خونه نشستم و دارم به همراه مامان و بابا ناهار می خورم که صدای تلفن همراهم به گوش می رسه بلند میشم و اون رو از روی اُپن برمی دارم جواب می دم:_الو
صدای مهراد از اون طرف خط می یاد از صداش معلومه که از یه چیزی ناراحته:
+مگه بهت نگفتم من دیوونم؟ مگه بهت نگفتم تو فقط مال منی؟ چرا می خوای دورم بزنی؟
خاک بر سرم شد مهراد فهمیده که نمی خوامش خودم رو به اون راه می زنم:
_اصلا معلومه تو داری چی می گی؟
+تو نمی فهمی من چی می گم یا داری منو خر فرض می کنی؟
دیگه نمی خوام گولش بزنم با ناراحتی بهش می گم:
_تو راس می گی من گولت زدم این به اون در تو هم یه بار منو گول زدی.
با صدای بغضی بهم می گه:
+این حرفا یعنی چی؟ یعنی دیگه منو نمی خوای؟
_آره مهراد چه طوری بگم که تو رو نمی خوام؟ ازت ممنونم که تو این سالها هوامو داشتی، اما تو باید با این حقیقت کنار بیای، آقا مهراد من نمی خوامت.
+یعنی تو از من نمی ترسی؟ می خوای باهام مبارزه کنی؟ تو عاشق اون پسره نیستی اگه عاشقش باشی قید ازدواج باهاش رو می زنی.
با ناراحتی می گم:
_ من نمی تونم قیدش رو بزنم مهراد چرا دست از سر من برنمی داری؟
+باشه لیلا خانوم دلم رو بشکن اما این رو بدون که من ول کنت نیستم. یه کاری می کنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی، این من بودم که هواتو داشتم و کسی بهت دست درازی نکرد.
از حرفای مهراد می ترسم، می خواد چی کار کنه؟ این بار داره خودم رو تهدید می کنه.
با عصبانیت بهش می گم:
_هر غلطی می خوای بکنی بکن من دیگه نمی خوام ازت بترسم،
با ناراحتی ادامه می دم:
_من پارسا رو از دست نمی دم، من بدون اون می میرم.
بعد از گفتن این حرف گوشی رو قطع می کنم، توی قلبم پارسا رو به خدا می سپارم و دیگه از دیوونگی مهراد نمی ترسم.