چنین گفت رستم به فرزند خویش به بالابلند و به دلبند خویش دلیری نه امروز جنگیدن است نیاز وطن امر زاییدن است! برو زن بگیر و نگو چیست زن اگر که شعار تو باشد وطن نترس از تورّم، نترس از دلار نشان ده کمی مردی و اقتدار چنین شد که سهراب با یک نظر به حجله روان شد به دست پدر دل رستم از کار خود شاد بود دگر فکرش از غصه آزاد بود به سهراب جانش شبی پند داد به آوردنِ بچه سوگند داد دو سالی گذشت و نیامد خبر پریشان شد از انتظارش پدر شبی باز جویا شد این خواسته که این انتظار عمر من کاسته چو سهراب پند پدر را شنید به چشمانش از غصه اشکی دوید که بابا نداری خبر از دلم بیا تا بگویم من از مشکلم که زن‌ها نه زن‌های دیروزی‌اند حسابی خفن گشته و موذی‌اند! بگوید که دارد از این اجتناب که بچه بگیرد از او خورد و خواب ندارد دگر وقت این کارها نکرده اثر در دلش زارها! بگوید که این هیکل خوش‌تراش به حرف تو باشم شود آش‌و‌لاش! رود کوه و بعدش رود باشگاه دهد زهر چشمم فقط با نگاه بگیرد هی از بچه‌ات امتحان دهد درس یوگا و فنّ بیان ندارد نظر چون به حال وخیم شب و روز دارد برایم رژیم! خوراکم شده پاستا و سالاد از آن قورمه‌سبزیِ تو یاد باد! کند امر بر شستن ظرف‌ها به هنگام جارو بگیرم عزا! اگر پهلوانم به پیش پدر شدم موش بابا نداری خبر! کشیده به این هیکلم سمبه‌ها که کشته دم حجله او گربه را!