🍃⌚️🍃⌚️🍃⌚️🍃⌚️🍃 ⌚️روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. 🔸ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. 🔹بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. 👦🏻کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. 🔰کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. ♻️ کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. ⌚️بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. ✨ کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. ⭕️ پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" 👦🏻پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." ✍🏻 در میان مشکلات، آرامش خودتون از دست ندید تا بتونید بهترین راه حل رو پیدا کنید‼️