📚 رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود » 📝 💄 رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره‌ای به تصویر خود در آینه انداخت... با احساس زیبایی چند برابر خود، لبخندی زد... شال مشکی را سرش کرد و چتری‌هایش را مرتب کرد... با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد. زود کیفش را برداشت... و به طرف در خروجی خانه رفت... ±• مهلا خانم نگاهی به دخترش کرد _• کجا میری مهیا؟! +• بیرون _• گفتم کجا؟! مهیا کتونی هایش را پا کرد، نگاهی به مادرش انداخت... +• گفتم کہ بیرون. مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه‌های همسرش بیخیال شد... مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله‌ها تند تند پایین آمد... در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه، ای بابایی گفت... نگاهی به آن انداخت... پسر سبزه‌ای که همیشه دکمه آخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست... نمیدانست چرا اصلاً احساس خوبی به این پسره ندارد... √•ادامہ دارد... . . .↷♡ #ʝσɨŋ ┄•●❥ @sayyedghorabati