دیکته ته مداد را زیر دندان می‌جوید، مادر با شیرازه کتاب به سرش زد: _ انقدر اون وامونده رو نکن تو حلقت! بنویس ثریا! نوشت "سریا". فردا امتحان ترم دوم دیکته داشت. مادر داشت به او دیکته می‌گفت و بیشتر از آن در‌گوشی‌اش فیلم می‌دید. منتظر ماند. مادر چیزی نگفت. گوشه لباس مادر‌ را کشید. مادر بعد از ثانیه‌ای سرش را از روی‌گوشی بلند کرد و به کتاب فارسی نگاه کرد: _ بنویس! "پر تلاش" نوشت "پر تلاش". پدر آمد و روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. از این شبکه به آن شبکه رفت. از روی شبکه پویا رد شد. از گوشه‌ی چشم به تلویزیون نگاه کرد. دوباره ته مداد را در دهانش گذاشت و جوید. مادر‌ تشر زد: _ بنویس دیگه! "وزنه‌بردار". نوشت "وزن بردار". سر مادر دوباره رفت در گوشی و خیره شد به صفحه‌ اینستاگرام. پدر روی شبکه خبر ماند. اخبار ساعت شانزده شروع شد. سفر رئیس جمهور به شهرشان را گزارش می‌داد، ماشین رییس جمهور در میان جمعیت زیادی بود. او از پنجره‌ای‌روی سقف بیرون آمده بود و برای مردم دست تکان می‌داد و کاغذهایی را از دست مردم می‌گرفت. ماشین وجب به وجب حرکت می‌کرد. توجه پسر ناخواسته به تصویر تلویزیون جلب شد، پشت سر جمعیت تابلوی یک مغازه را دید، برایش آشنا بود. فست‌فودی بود که همیشه در آن‌ پیتزا و ساندویچ‌ می‌خوردند. به وجد آمد، ته مداد را از دهانش درآورد. لباس مادر را با هیجان کشید و تکان داد: _ مامان! این فست فوده. این فست فوده. مادر‌ سرش را از روی‌گوشی بلند کرد. دست پسر را پس زد و لباسش را صاف و صوف کرد: _تو چرا نمی‌نویسی؟ بنویس... نگاه مادر روی صفحه تلویزیون رفت، چهره در‌هم کشید: _ خدا بکشتش! بهرام کانالو عوض کن! پسر نوشت "خدا بکشتش! بهرام کانال... نمی‌دانست "عوض" را چطور‌ بنویسید، دوباره، لباس مادر را کشید: _ مامان عوض رو چطوری می‌نویسن؟ مادر‌ نگاهش را از صفحه تلویزیون روی صفحه دفتر آورد و زد زیر خنده: _ چی نوشتی بچه؟ بهرام ببین! نوشته‌خدا بکشتش! بابا هم زد زیر خنده: _ نگران نباش! این تا مارو نکشه نمی‌میره. همش ادا اطواره این کارا، دریغ از یه پیشرفت! خونمونو کرده تو شیشه. اومده سفر! پسر ترسید. دوباره ته مداد را زیر دندان فشرد. این بار سخت‌تر. *** تشنه بود. بس که در حیاط دنبال توپ دویده بود. بعد از تمام شدن امتحانا هر روز در حیاط بازی می‌کرد. در آسانسور‌ باز شد. رفت طرف خان. زنگ را فشرد. کسی نیامد. برای آنکه حوصله‌اش سر نرود شمرد، به شصت و دو رسید که مادر آمد. باز گوشی دستش بود. توپ به دست رفت دم یخچال ساید‌‌ بای ساید. تند تند آب خورد. بابا آمد روی مبل نشست. تلویزیون را روشن کرد. دوباره از این شبکه به آن شبکه رفت. پسر دوباره سمت در رفت. خواست در را باز کند که ناگهان بابا سیخ سر جایش نشست و بلند گفت: _ مهناز ببین! مادر‌ سرش را از روی گوشی بلند کرد: _ چی شده؟ _ هلی ‌کوپتر رییس جمهور سقوط کرده. _ مرده؟ _ آره! توپ از دست پسر افتاد قدمی جلو آمد و به صفحه تلویزیون خیره شد. _ برو اون ور بچه! پسر توجهی به اعتراض پدر نکرد، چشم ریز کرد. داشت تیتر خبر را با زحمت می‌خواند: _ رئیس... رئیس...، جم‌...جم...هور...جمهور ایران بعد از اف...افتتاح سد و در راه باز... باز...گشت دچاررر ساااا...سااان...سانحه شد و به ش...شهااااا...دت رسید. پسر رو به پدر کرد: _ بابا مگر نگفتی مارو می‌کشه بعد می‌میره؟ پدر به دهان پسر خیره ماند. پشت دستش را گاز گرفت. فاطمه جعفری 👆🏻