خاطره‌ای عبرت‌آموز *زمخت نباشیم* *ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.* *پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.،،* *بابام می گفت:* *نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت...* *دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.* *پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود ...* *صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.!!!* *برای یک لحظه خشکم زد...* *ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.* *اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند...* *برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.* *آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.* *من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...* *چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!!!* *شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید...* *پرسیدم:* *برای چی این قدر اصرار کردی؟* *گفت:* *خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم...* *گفتم:* *ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم...* *گفت:* *حالا مگه چی شده؟!؟!؟* *گفتم:* *چیزی نیست ؟؟؟ !!!* *در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم...* *پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:* *دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟؟؟* *تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !!!* *پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند...* *وقتی شام آماده شد،..* *پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت...* *مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد...* *خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...* *پدر و مادرم هردو فوت کردند...* *چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:::* *نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟؟؟* *نکنه برای همین شام نخورد؟؟؟* *از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند...* *راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟؟؟* *آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند...* *واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟؟؟!!!* *حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:::* *"من آدم زمختی هستم"* *زمختی یعنی:::* *ندانستن قدر لحظه ها،،،* *یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،،،* *یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...* *حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟* *آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ ؛ ؛* *فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...* *میوه داشتیم یا نه...* *همه چیز کافی بود:* *من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . ..* *پدرم راست می گفت که:نون خوب خیلی مهمه...* *من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، ،،* *کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.* *اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ ؟؟* *چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!!!* *زمخت نباشیم* ----------------------------------- 🕪 سامانه صدای معنویت ☎ تلفن گویا فرهنگی، مذهبی، اجتماعی و عام‌المنفعه 🔹خودکار - رایگان - شبانه‌روزی ☎۰۲۱-۷۷۵۱۵۲۸۰ 🆔 https://eitaa.com/sedaye_manaviyat ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─