🔺برگی ازخاطرات گذشته اون قدیم ندیما،توی تابستونِ گرم،شب که می شد توی حیاط خونمون فرش پهن میکردیم (یاگلیم بود یازیلو) تلویزیون سیاه وسفیدو ازتوی پنجره ی اتاقِ خشت وگِلی، روبه حیاط میچرخوندیم ومنتظرمیموندیم که فیلم سلطان وشبان شروع بشه. وقتی سرسفره می نشستیم تعدادمون زیادبود ولی باهم خیلی مهربون بودیم .موقع خواب که می شد بالشت هامونو توی سروصورت هم میزدیم وکلی میخندیدیم. وقتی چشمامون پرازخواب میشد ومیخوابیدیم آرامش عجیبی داشتیم. بله آرامش عجیب. یادش بخیر. ✔️سحرصادقی سرپرست نویسندگان رادیو صدای انار ▫️Eitaa.com/sedayeanar https://chat.whatsapp.com/HagmhvBTI3ZLSqALJ0Zyx5