نامه ای به دخترم... دختر خوبم، دیگر به مدرسه نرو. من خودم در خانه به تو تعلیم میدهم. طاقت ندارم تا هر روز، دستت را از دستانم جدا کنی و هزاران بار بمیرم و زنده شوم تا تو برگردی. من خودم معلمت می شوم. معلمی که شبانه روزش را صرف آموزشت کند. روش تدریس من کمی فرق دارد. من مادرانه تدریس میکنم. من با تمام سختی ها، به تو می آموزم که زندگی چیست؟ انتحاری چیست؟ خون و خونریزی و وحشی گری و رفتارهای ددمنشانه چیست؟ نیازی به تدریس ادبیات نمی بینم، وقتی که دیوها در شهرمان رژه می روند... نمیخواهم انشاء نوشتن را بیاموزی و در آن به موضوع "علم بهتر است یا ثروت" بپردازی. چون دنیا نشان داد که بسیاری از ثروت های اندوخته شده، بدون علم به دست آمده و بسیاری از علومی که به دست آمده هیچگاه نتوانسته به بشریت خدمت کند. بلکه اسباب رنجش او را فراهم کرده و آنها را به جان یکدیگر انداخته. هرچه قدر بشریت در کسب علم گام به گام جلو رفته، از عقل و درایت و انسان دوستی دور شده. منفعت خود را بر راحتی همنوعان خویش ترجیح داده و این شده نتیجه اش، که می بینی... نیازی به فراگرفتن تاریخ نیست دخترم، که تاریخ همین چیزی است که در برابر دیدگان ما رخ می دهد و طی سالهای متمادی، تکرار شده. نسل کشی و غارت و تجاوز و به تاراج بردن ثروت یک ملت. کشتار و خونریزی و چنگ و دندان نشان دادن به مظلومان و ضعیفانی که به جز خدا، یار و یاور دیگری ندارند. تاریخ را همیشه فاتحان نوشته اند، اما اگر از دید ملت های مغلوب به آن بنگری، متوجه خواهی شد که دنیا به گونه ای دیگر بوده است. نیازی نیست تا حرفه و مهارتی را کسب کنی، فقط باید یاد بگیری که دلی را نرنجانی و کسی را با صدای مهیب انفجار نترسانی. کودکی را دچار دلهره نکنی تا مبادا راه خانه را از ترس گم کند و در پیچ و خم کوچه ها، هراسان به دنبال مادرش بگردد. نیازی به آموختن ریاضی نداری، وقتی که هنوز عده بیشماری گرسنه سر بر زمین می گذارند و حسابشان از حد تصور تو خارج است. در کدام ماشین حساب میخواهی تعداد آنها را بگنجانی، تا زمانی که عده ای مانند کفتار، حتی به استخوان های شیعیان رحم نمی کنند؟ نیازی به یادگیری علوم نداری، چون با چشم خودت می بینی که خون چه رنگی است؟ نیازی به آزمایشگاه نیست، وقتی که روزی صدبار، با فرمول های شیمیایی پیچیده، ما را همچون موش آزمایشگاهی مورد بررسی قرار می دهند تا آنچه را با دانش اندک خود به دست آورده اند، بر روی ما تست کنند، عزیزکم... نیازی نیست تا درس هنر را فرابگیری، چون هر روز رنگ خون بر در و دیوار شهرمان می ریزد و جای گلوله ها آثار نقاشی سورئالیستی پدید می آورد، که هیچ هنرمندی با طبع لطیفش، قادر نیست اینگونه تابلویی خلق کند...! فقط کافیست تا به اطرافمان نگاه کنیم. رنگ های جعبه کوچک مداد رنگی هایت، فقط این چند رنگ را نیاز دارد: قرمز، سیاه، کرم و... همین. دخترکم، فقط بیاموز که انسان باشی، محبت را به دیگران هدیه کنی. بیاموز که اگر روزی به سمتی رسیدی، حق مظلومی را از ظالمی بستانی و دستش را بگیری. تنها باید یاد بگیری که به سمت قبله ای نماز بگزاری که در اوج سادگی، شکوهی وصف ناشدنی دارد و از هرگونه تعلقی رهاست. دخترکم، تنها همین را بیاموز که باید در زندگی به گونه ای زیست که نام نیک از خود بر جای گذاشت، وگرنه سرای زرنگار به چه کار می آید، آن زمان که دستمان از دنیا کوتاه است؟ عزیز دل مادر، بیاموز که تنها رنگی که باید در زندگی ساختنش را یاد گرفت، یکرنگی ست. بدون هیچ رنگ مکمل و فرعی و اصلی و خنثایی. نازنینم، باید فقط بیاموزی که تشریح کردن خوبی ها در زندگی، تو را به سعادت می رساند. وگرنه شرحه شرحه کردن و قطعه قطعه کردن و تکه پاره کردن اعضا و جوارح، از عهده هر حیوان و درنده خویی بر می آید. حتی حیوانات هم با همنوعان خود اینگونه رفتار نمیکنند که برخی انسان ها... دخترم، به یاد داشته باش که مدرک، درک درستی به انسان نمی دهد، اگر در آن عمل نباشد. چه بسیارند انسان هایی با درک بالا و مدرک پایین و بالعکس... عزیز دلم، از هم اکنون من خود به تو می آموزم هرآنچه خواندنی و نوشتنی ست. پس قلم و دفترت را بیاور. وقت تنگ است. بنویس: به نام خدا. الف، مثل: افغانستان. ب، مثل: برچی. ه، مثل: هزاره. میم، مثل: مدرسه و سین، مثل: سیدالشهداء و ر، مثل: روزه... ✍ مرقوم: آزیتا رجب زاده. دانشجوی کارشناسی ارشد پژوهش هنر. مؤسسه آموزش عالی فردوس مشهد. 21 اردیبهشت ماه 1400.