#متن_خاطره
🌷 سرتا پاش خاکی بود. از سوز سرما چشمهاش سرخ شده بود. با عجله اومد تو خونه، دو ماه بود ندیده بودمش. گفتم: حداقل یه دوشی بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون! سر سجاده ایستاد و آستین هاش رو پایین کشید و گفت: این همه عجله کردم تا به نماز اول وقت برسم. انقدر خسته بود که هر آن احساس میکردم میخواد بیفته زمین...
📚 شهید ابراهیم همت
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🖇به ما بپیوندید...
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
https://eitaa.com/sedighehTh7
https://rubika.ir/rihaneh_beheshti
╚═♥️════.🍃🕊.═╝