#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_و_چهل_و_ششم
همچنان که چیزی نمیگفت، اما از حرارت حضورش، گرمای محبت را حس میکردم که بالاخره سکوتش را شکست و درگوشم نجوا کرد: ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرت داد زدم!
و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند:
مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم!
فکر کردم تو آمدی دمِ در تا منو ببینی!
من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بی دریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:
ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی!
اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر
آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراری های آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالايشگاه رها کرده و از
عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:
پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟
اشک را از روی گونه ام پا ک کردم و باز هم در مقابل آیینه نگاه بی ریایش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و
شاید غرور زنانه ام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم!
اصلا نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...
و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:
ولی نشد...
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:
مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...
و حالا طعم تلخ بی مادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلالب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم:
آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده
بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی ِ اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و نگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:
خدا لعنتتون کنه!
مانده بودم چه میگوید و چه کسی ِ را اینطور از ته دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:
چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!
به قلم فاطمه نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛