بسمالله
.
جسارت کرده و کمی «معر» گفتهام، به امید روزی که به «شعر» برسم :)
.
دوش میگیرد پس از هر گفتگو فنجان قهوه
تا شود مغز و روانش شستشو فنجان قهوه
میکند هی درد دل با ظرفها او نیمهشبها
روزها هم بغض دارد در گلو فنجان قهوه
سالها او عاشق یک استکانِ چای بوده
میکند هر روز یاد روی او فنجان قهوه
شعر میگفتند عاشقها اما مدتی است
او ندیده چیزی جز آی لاوی یو فنجان قهوه
ناامید است و یقین دارد که در این روزگاران
دوستی دیگر ندارد رنگ و بو فنجان قهوه
گوش او از حرفهای مفت آدمها پر است
بارها شد لب به لب با یاوهگو فنجان قهوه
خسته شد از ژست روشنفکرهای بیسواد
بحثهایی که ندارد سمتوسو فنجان قهوه
در کنار بچه قرتیها جدیدا دیده است
لاسهای خام چند تسبیحگو فنجان قهوه
بد نمیگوید کسی اینجا به لاف عاشقی
دیده تمجید پلنگی زشترو فنجان قهوه
چند باری کافه شد تعطیل و او آرام بود
بود منتدار آن مکشوفمو فنجان قهوه
دوست دارد تا که استعفا دهد از کار خود
مدتی گویی شده او غرغرو فنجان قهوه
دوست دارد آخر عمری به جای میز کافه
لم دهد در دست مردی قصهگو فنجان قهوه
🆔
@sedyaser