وقتی روح اللہ و قدیر شهید شدند حالِ همه ی بچه ها خیلی بد بود. دیدن جای خالیشون غیرقابل تحمل بود. روح الله و قدیر رو که منتقل کردن عقب، وارد خونه ای که مقرمون بود شدم، دیدم چفیه روح اللہ به دیوار آویزونه... دلم براش پر کشید. رفتم چفیه شو برداشتم و گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن. داشتم چفیه رو می بوسیدم که یکی از بچه ها دست گذاشت رو شونه م و گفت: - اسماعیل این چفیه ی منه، چفیه ی روح الله اون یکیه... چپ چپ نگاهش کردم‌. چفیه رو پرت کردم سمتش. وسط گریه دوتایی مون زدیم زیر خنده... ✍🏻به روایت جانباز مدافع‌ حرم‌ امیرحسین‌ حاجی‌ نصیری شهید روح الله قربانی🕊🌷