🕊 🌷 وقتی نبود، وقتی منطقه بود و مدتها می‌شد که من و بچّه‌ها نمی‌دیدمش، دلم می‌گرفت. توی خیابان زنها و مردها را می‌دیدم که دست در دست هم راه می‌روند، غصّه‌ام می‌شد. زن، شوهر می‌خواهد بالای سرش باشد. می‌گفتم: تو اصلاً می‌خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟ می‌گفت: پس ما باید بی‌زن می‌ماندیم؟ می‌گفتم: اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟ می‌گفت: اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی، اصلاً پشت پرده‌ی همه‌ی این کارهای من، بودن توست که قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کند. نمی‌گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می‌کرد که بخندم و آن وقت همه‌ی مشکلاتم تمام می‌شد. 🎤راوی: همسر شهید