هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
بعضی شبها دلم برای جمال کباب میشد، نیمههای شب بیدار میشدم و میدیدم رفته پشت کمد جایی باریک پیدا کرده و مشغول نماز شب شده.
آنقدر در نماز گریه میکرد که به هق هق میافتاد.
البته سعی میکرد گریهاش بیصدا باشد. به او میگفتم مگر تو چکار کردی؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟ جمال هم چیزی نمیگفت. لبخند میزد و میرفت. جمال در نامهایی نوشته بود:
«اینجا تعداد زیادی از برادران بسیجی برای خود قبری ساختهاند و شبها هروقت دعا برقرار باشد در آن مشغول عبادتاند.»
📕مادرانه. خاطرات شهید جمال محمدشاهی
https://eitaa.com/seedammar